هوایِ چشمهای من...

هوایِ چشمهایِ من ، کمی تا قسمتی ابریست

ولی چندیست از بارانِ بار آور نشانی نیست

دوباره تحتِ تأثیر هوایِ پُر فشارِ غم

دلم یخ می زند اما چه باید کرد ؟ چاره چیست !

نه حرف من ، که این دردِ گیاهِ خشکِ هر باغ است

چگونه می توان در قحط آب و روشنایی زیست !؟ 

 

نمی دانم برایت از کدامین درد بنویسم

فقط این را بدان اینجا نفسها هم زمستانی ست!

چرا پرسیده ای کی اینچنین کرده پریشانش !؟

مگر تو خود نمی دانی فراسوی خیالم کیست !

به بارانی ترین شبها قسم جُز در فراقِ تو

دل بیچاره ام یک آن ، به حال زارِ خود نگریست

تمام فکر و ذکرم اینکه یک روزی تو می آیی

اگر چه خوب می دانم که این جز آرزویی نیست!

مردّد مانده ام اینجا میان ماندن و رفتن

که بین چشم و ابرویت بلاتکلیفیِ محضی ست

پُلِ ابروت می گوید: " توقف مطلقاً ممنوع! "

نگاهت می دهد اما به من فرمان که اینجا : " ایست !"

نمی دانم بمانم یا به دست باد بسپارم

درخت بید بختم را که تقدیرش پریشانی ست

دوباره "بی وفایی" امتحان می گیرد از عُشّاق

زلیخا صفر ، مجنون صفر ، یوسف بیست ، لیلی بیست !


*علی محمد محمدی*

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد