من محکوم شکنجهئی مضاعفم:
این چنین زیستن،
و این چنین
در میان زیستن
با شما زیستن
که دیری دوستارتان بودهام.
من از آتش و آب
سر درآوردم.
از توفان و از پرنده.
من از شادی و درد
سر درآوردم،
گل خورشید را اما
هرگز ندانستم
که ظلمت گردان شب
چه گونه تواند شد!
دیدم آنان را بیشماران
که دل از همه سودائی عریان کرده بودند
تا انسانیت را از آن
علمی کنند-
و در پس آن
به هرآنچه انسانیست
تف میکردند!
دیدم آنان را بیشماران،
و انگیزههای عداوتشان چندان ابلهانه بود
که مردگان عرصه جنگ را
از خنده
بیتاب میکرد؛
و رسم و راه کینه جوئیشان چندان دور از مردی و مردی بود
که لعنت ابلیس را
برمیانگیخت…
أی کلادیوس ها!
من برادر اوفلیای بیدست و پایم؛
و امواج پهنابی که او را به ابدیت میبرد
مرا به سرزمین شما افکنده است.