متنی داستان وار و کوتاه از یکی از همراهان شکنج که برای ما ارسال کرده بودند.
تقدیم به آقامُحسن وگروه گُلِــــــش
شرمنده، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی گنگ، وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد.
به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و بچه هایش بی غذا مانده اند.
پرادعا!، صاحب مغازه، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
شرمنده! در حالی که اصرار می کرد گفت: "آقا، شمارا به خدا، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم."
پرادعا گفت نسیه نمی دهد. دستانی که کمک می کنند (دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید ) به پرادعا گفت: "ببین شرمنده! چه می خواهد ، خرید ش با من."
پرادعا!با اکراه گفت: "لازم نیست، خودم می دهم. لیست خریدت کو؟"
شرمنده! گفت:" اینجاست."
پرادعا! گفت" لیست ات را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش ، هر چه خواستی ببر."
شرمنده! با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت.
همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت. ادامه مطلب ...