بسیار زیبا و بیدار کننده!!!

متنی داستان وار و کوتاه از یکی از همراهان شکنج که برای ما ارسال کرده بودند.


تقدیم به آقامُحسن وگروه گُلِــــــش

شرمنده، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی گنگ، وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد.

به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و بچه هایش بی غذا مانده اند.

پرادعا!، صاحب مغازه، با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.

شرمنده! در حالی که اصرار می کرد گفت: "آقا، شمارا به خدا، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم."

پرادعا گفت نسیه نمی دهد. دستانی که کمک می کنند (دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید ) به پرادعا گفت: "ببین شرمنده! چه می خواهد ، خرید ش با من."

پرادعا!با اکراه گفت: "لازم نیست، خودم می دهم. لیست خریدت کو؟"

شرمنده! گفت:" اینجاست."

پرادعا! گفت" لیست ات را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش ، هر چه خواستی ببر."

شرمنده! با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت.

همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت.   پرادعا! باورش نشد. دستانی که کمک می کنند!از سر رضایت خندید.

پرادعا! با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد. کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.

در این وقت، پرادعا! باتعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است.

کاغذ، لیست خرید نبود، دعای شرمنده!بود که نوشته بود: " ای خدای عزیزم، تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده کن."

پرادعا!با بهت جنس ها را به شرمنده!داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.

شرمنده! خداحافظی کرد و رفت.

دستانی که کمک می کنند! به پرادعا!مقداری پول داد و گفت: " تا آخرین ریالش می ارزید."

فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است

 

دوستان شایدنوشته ام تکراری باشد!اما هدیه ای بودبه شماشایدمثل خیلی ازهدایای تکراری که بی منت تقدیم شماشده است!


مستمندان وکودکان سرطانی موسسه محک فراموشمان نشوند


ارسالی از طرف محمدرضا جنگی نژاد




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد