مقابلم تویی و هرچه آفتاب اینجاست
و پیش روی تو شب نیز غرق در فرداست
چه چشم های زلالی به شعر می مانند
نگاه تو غزلی که ردیف آن دریاست
بخند ای توی در سرنوشت من جاری
بخند روشن من! آب و آینه باماست
سخن بگو که صدای تو سخت شیرین است
سکوت کن که سکوت تو ناگهان زیباست
من و تو هیچ نداریم اگر ملالی نیست
اگر که برگ نباشد درخت پابرجاست
من و دوباره جدایی ، تو و دوباره سفر
و باز دغدغه ی اینکه این دقیقه کجاست؟
آرش شفاعی