عشق کنار وصل

رفته... هنوز هم نفسم جا نیامده‌ست

عشق کنار وصل به ماها نیامده‌ست

 

معشوق آنچنان که تویی دیده روزگار

عاشق چو من هنوز به دنیا نیامده‌ست

 

 

 صدبار وعده کرد که فردا ببینمش

صد سال پیر گشتم و فردا نیامده‌ست

 

یک عمر زخم بر جگرم بود و سوختم

یک بار هم برای تماشا نیامده‌ست

 

ای مرگ! جام زهر بیاور که خسته ایم

امشب طبیب ما به مداوا نیامده‌ست

 

دل خوش به آنم از سر خاکم گذر کنند

گیرم برای فاتحه‌ی ما نیامده‌ست

حامد عسکری

 

نظرات 1 + ارسال نظر

با زنِ محبوبت هستی: با او گپ می زنی. بعد، پس از هفته ها و ماه ها که از او جدا شده ای به آن گپ و گفت ها می اندیشی. و اکنون موضوع آن صحبت ها به نظرت مبتذل، زننده و سطحی می آید؛ و متوجه شده ای که تنها او بوده است که عشق بر سر آن سایه افکنده و آن را حفظ کرده است تا آن اندیشه همچون نقش برجسته یی با همه بندها و شیارهایش زنده و حاضر بماند. و حال که تنها مانده ای، آن اندیشه هموار و عاری از تسلی و سایه، در روشنای ذهنت بدون هرگونه برجستگی افتاده است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد