پدر بارها گفته بود
که غربت
از پشت همین دیوار آغاز میشود
و اتوبوس پس از خوابی عمیق
مرا در شهری غریبه پیاده کرده است
غربت و تنهایی عمیق میشود
آرزو میکنم ای کاش
این گربه زبان ما را میدانست.
این احساس شبانهی دلقک خسته است
وقتی همه رفتهاند،
نزد آینه در دلیجان تنهاییاش
رنگ خندههای تماشاگران را
از چهرهاش پاک میکند
دهانش کوچک میشود
آه!
دیگر هیچکس او را بدون این رنگها
نخواهد شناخت
یک غریبه هم هست
که پایین و بالای شعرها را قدم میزند
رهایش کنید
او دیوانه است
او در یکی از شعرهای من
تخته سنگ بزرگی را سر دست گرفته بود
و فریاد میزد:
این تندیس همان پیامبری است که تا میخندید
خرمالوها روی شاخهها میرسیدند!
یک شهر تماشاگر به او میخندد
تنهایی و غربت سخت عمیق میشود
ای کاش آسمان بودم
حتی اگر تنها یک پرنده در من پر میزد
مردها میآیند
و تو نگاه میکنی،
مرد اول کلاهش را برمیدارد
نه برای آنکه خرگوشی از آن بیرون بیاورد
مرد اول کلاهش را برمیدارد و میگوید:
من خاطرهی ناپلئون بناپارت هستم
و به مترسک روبهرویش شلیک میکند!
مرد دوم کلاهش را برمیدارد و میگوید:
من خاطرهی تزار هستم
او هم آتش میکند!
مرد سوم کلاهش را برمیدارد و میگوید:
من خاطره امیلیانو زاپاتا هستم
او هم آتش میشود،
حال دیگر تنها تو ماندهای
همه تو را نگاه میکنند
کلاهم را برمیدارم
و به یاد میآورم
خاطرهی مردی هستم که سالها
با دستهای خالی
از این همه حلقهی آتش عبور کرده است
میخندم
خرمالوها روی شاخهها رسیدهاند
*علیرضا راهب*