برف پیری شــده تـاج سـرم از لطف خـــدا
بــاورم نیــست ولی، آمده یکبـاره چـرا؟
نیک چــون مینگرم راه بــه جـایی نبــرم
کایـن سفیدی ثمر چیست که پوشیده مـرا؟
نالــه ســرد مـرا هـر که شنیدهاست نگفت
تو که هستی؟ چهکنی؟ چون شدهای خلقنما؟
سالها زنـــدگی از دسـت بشــد بـیتـدبیر
ای دریــغا که دمـــی عــقل نشـد راهنـما
بعــد عـمری که دم از بنـدگی حــق زدهام
یـادم آمد هـمه در بند بـودم بیپـــروا
تا چه پیـش آیـدم آخـر، چـه بـود تفدیرم
بعـد از این دسـت مـن و دامـن پرمهر خدا
کس نـداند چـه شـود عاقبتش، چـون مـیرد
یـا کجا رخت ببنـدد، چــه زمان از دنـیا
این جهان دزد شروری است که در قامت دوست
بـه فنا داد عجب شــوکـت و ایـمان مــرا
کســی از زحـمت امـروز اگـر سـود نکــرد
مطمـئن باش کــه سـودی ببــرد از فــردا
شــب تاریــک چـه میپرسی از احوال دلی
کـه ندارد به جـز اندوه و غم یـار، نـوا
سـاربانا بـه فدایت بـــده لخــتی مهلـت
کــه دلـم پیـش نگـاری است گرو، جان شما
“عابد” این رخت سفیدی که به تن دوختهای
هـمه داننـد کـه دلقیاسـت بر اندام گـدا