یاد جوانی

 

 

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند

 

بلبل شوقم هوای نغمه خوانی میکند

 

همتم تا میرود ساز غزل گیرد بدست

 

طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند

 

ما به داغ عشق بازیها نشستیم و هنوز

 

چشم پروین همچنان چشمک پرانی میکند

 

گر زمین دود هوا گردد همانا آسمان

 

با هیمن نخوت که دارد آسمانی میکند

 

سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز

 

در درونم زنده است و زندگانی میکند

 

با همه نسیان تو گویی از پی آزار من

 

خاطرم با خاطرات خود تبانی میکند

 

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

 

آنچه گردون می کند با ما نهانی میکند

 

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید

ورنه قاضی در قضا نا مهربانی میکند

نظرات 4 + ارسال نظر

خیلی دوسش دارم
مرسی مرد خامو ش

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟؟

بی وفا بی وفا حالا که من افتاده ام از پاچرا؟

نوشدارویی وبعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر میخواستی – حالا چرا؟

عمر مارا مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

وه که با این عمر های کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا؟

مترسک 8 آبان 1388 ساعت 11:04 ب.ظ http://mataarsak.persianblog.ir


آن هنگام که دانه های آرامش
برای دیدار درخششی بی بدیل
دیگر بیطاقت شده بودند
و میخواستند سر ز خاک تشویش برون آرند
تا جوانه زدن را
بی هیچ پژمردگی
یکبار برای همیشه
کشف کنند
شب ستارگان پایان یافت
و آنها چون قاتلان شرم زده
چهره در ابر فرو کشیدند
و بذرهای آرامش من
در بهت جاودان فریبی که خورده بودند
معصومانه شکفتن را بدرود گفتند
و آوند شوق و ریشه ی تولد
از خویش سوا ساختند
و بی میل
سوی موطن دیرینه شدند
و عهد بستند
که هرگز
درخششی کم سو را
بهانه ی شکفتن نکنند
تا آن هنگام
که خورشید را
ز بخشش حرارتش به خاک
از آن سرد ستارگان
بازشناسند...

نانی 10 آبان 1388 ساعت 09:20 ب.ظ

[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

گوش کن...
جاده صدا میزند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان,کفش به پا کن,و بیا
و بیا تا جایی,که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را,
مثل یک قطعه ئ آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در انجا که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است...
(سهراب سپهری)

[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد