بنده به کشتن ده و مفروش مرا

 تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا 

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

 

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

 

شربتی تلختر از زهر فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

   ادامه مطلب ...

گفته بودم چو بیایی...

* در زمان های قدیم، که از شمع برای روشن کردن خانه ها استفاده میکردند، رسم بر این بود که در زمان حضور مهمان شمع را خاموش می کردند تا همسایه ندانند که مهمانی عزیز و گرامی در خانه حضور دارد (مبادا چشم زخمی برسد). اما به نظر می آید که شیخ اجل در این بیت منظوری دیگر دارد. زبان در اینجا به شمع تشبیه شده که باید آن را خاموش کرد تا به دیگران نگوید که من فلانی را دوست دارم. (توضیحات از مدیر سایت)

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی 
ادامه مطلب ...

ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را ...

ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را 

یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را 


اول پدر پیر خورد رطل دمادم 

تا مدعیان هیچ نگویند جوان را 


تا مست نباشی نبری بار غم یار 

آری شتر مست کشد بار گران را   ادامه مطلب ...

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم...

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم 

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به گفتگوی تو خیزم، به جستجوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

نظر به سوی تو دارم، غلام روی تو باشم 

ادامه مطلب ...

عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد

تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی

بنای مهر نمودی که پایدار نماند

مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی

دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت

به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی 

ادامه مطلب ...

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود
من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود 
ادامه مطلب ...

تو را نادیدن ما غم نباشد

تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباش
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد 
ادامه مطلب ...

دعایی گر نمی​گویی به دشنامی عزیزم کن

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
ملامتگوی بی​حاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی 
ادامه مطلب ...

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم


اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتّانم
تو را در بوستان باید که پیشِ سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم 
ادامه مطلب ...

اخترانی که به شب در نظر ما آیند

اخترانی که به شب در نظر ما آیند

پیش خورشید محالست که پیدا آیند


همچنین پیش وجودت همه خوبان عدمند

گر چه در چشم خلایق همه زیبا آیند

ادامه مطلب ...

ای نفس خرم باد صبا


ای نفس خرم باد صبا

از بر یار آمده‌ای مرحبا

قافله شب چه شنیدی ز صبح

مرغ سلیمان چه خبر از سبا

بر سر خشمست هنوز آن حریف

یا سخنی می‌رود اندر رضا 

ادامه مطلب ...