بوی بهار...

باز بوی بهار می آید... 

انگار دوباره باید شکفت و بالید و پیر شد و ... انگار دوباره باید زیستنی آغشته با مرگ را تجربه کرد!!! نمی دانم چرا بهار که می آید دلم می گیرد. نمی دانم چرا احساس غربت عجیبی که فقط در همین ایام به سراغم می آید، دلتنگم می کند. نمی دانم چرا به یاد پاییز و روزهای خوش با عشق بودن می افتم. بهار فصل من نیست. فصل شکفتن من پاییز است. فصلی که تو در آن زاده شدی. فصلی که هرساله تولدت را در آن جشن می گیرم. فصلی که لحظه لحظه اش را دوست دارم. فصلی که فصل مرگ می خوانندش، فصل شکفتن تو و آغاز جوانه زدن زندگی من است. در این فصل می شکفم، می بالم و هرگز پیر نمی شوم. مگر می شود که با تو بود و پیر شد؟  

برای رسیدن به این جاودانگی، چه روزها که زیر باران های سرد پاییزی دست به دعا برداشتم و خیس خیس خیس می شدم... آخر، گفته بودی دعای زیر باران مستجاب است و چه خوش اقبال بودم که از تو شنیدم و به استجابت رسیدم. پاییز که "می خرامد در باغ" به حق که پادشاه فصل هاست. با این همه، قبل از هرکسی می گویم: 

عیدت مبارک. بشکف و ببال و جاودانه بمان، ای نازنین تر از جان.

محسن بیگی

بوی دل ســـــــــــــــــــــــوخته

گفت تو نه آنی که من می خواهـــــــمـ.... 

 

گفت تو مجنون پریشان حال من نیستی... 

 

گفت من شاه پریانم و تو گدای کوی من هم نیستی... 

 

گفت تو می دانی عشق یعنی چه؟!!! 

 

گفت تو آه نداری که با ناله سودا کنی! 

 

گفت تو بی نام و نشان، که باشی که مــــن یار تو باشمـ..؟ 

 

از کیف مشکی رنگش عکسی بیرون کشید و گفت: 

 

این است همانی که من می خواهم. 

این است مجنون و پریشان حال من. 

این است گدای کوی من. 

این است سیمرغ قله ی عشق. 

این است غنی و بی نیاز من. 

این است مرد نام دار من... 

 

اما من... فقط سکوت کردم و سکوت. و در دلم گفتم... 

آری آری.. منِ بی مایه که باشم که خریدار تو باشم! 

 

گذشت یک دو سه چند سالی و باز آمد... 

گفت احساس می کنم که تــــــو همانی بودی که می خواستم! 

گفت احساس می کنم که مجنون تر از مجنون بودی و من نفهمیدم! 

گفت احساس می کنم تو شاه عشق من بودی و من ندانستم! 

گفت این من بودم که نمی دانستم عشق یعنی چه! 

گفت اینک اشکی نمانده که به حال زارم گریه کنم! 

گفت اینک چه بی نام و نشان و تنهایم! 

گفت آیا هنوز در دلت خورده جایی دارم؟ 

گفت آیا هنوز با منی؟ 

گفت از تو عکسی ندارم که در گوشه ی طاقچه بگذارم. در دل یادت می کنم. 

 

اما من این بار سکوت را شکستم و گفتم: 

من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم... 

 

************************************************ 

 عمادالدین خراسانی: 

می خوردن من بهر طرب نیست خدا را
حالی است که بی طعنه اغیار بگریم


محسن بیگی

تاریخ اینجاست

از پشت این کوه ها آمده ام تا تو مرا پشت کوهی صدا بزنی!

آمده بودم تا جهانی را تغییر دهم اما نگذاشتی!   

 ایلام-شش کلان

 

من راز طبیعت را در دل و جانم داشتم اما تو چشم و گوشت را بر هرچه که هست بستی!  

 

 حیات وحش ایلام- بزکوهی

 

بر قاف عشق این قله ی نه چندان بلند اما استوار، چه روزها را که به شب رسانیدم و چه شب ها که با یادش، و به امید شروع پروازی تا اوج آسمان ها از بلندای آن، خوابیدم اما تو بال و پرم را شکستی! تا سقوط خویش را به نظاره بنشینم!  

 

 ایلام- قلا قیران

 

 

من دل را به آبی این رودها زدم تا دریایی شود و به موج بپیوندد و تو دلت را به آب استخرهای شهرت زدی و خود را بر موج، سوار انگاشتی!   

 طبیعت ایلام

 

 

بر بلندای تاریخی چنین ایستاده ام و شکار بهرام گور را به تماشا نشسته ام، لشکر کوروش کبیر را می بینم که حقوق انسانی را به عالمیانی چون تو می آموزد تا زیر پایت خوردش کنی و به انگلیس بفروشیش!   

 

 ایلام-مهران

 

 

در زیر این سیاه چادرها بود که روشنفکری و تمدن را به من آموختند تا کوته فکرانی چون تو خاموشش کنند و بی فرهنگم بخوانند. در زیر این کوشک ویرانه بود که تو به فکر کاخ های سر به فلک کشیده ات افتادی و با خون دل ما پشت کوهی ها بنای آن را استوار ساختی!  

 

 طبیعت ایلام

 

 

اگرچه خاطراتم را در زیر برف ها و بربلندای این کوه شگرف جای گذاشته ام و به فرهنگ تو که خود را متجدد می نامی پناه آورده ام، 

اما خودت بهتر می دانی که هیچ نیستی!  

 

ایلام-قلاقیران   

 

زندگی تو، وام دار اهالی پشت کوهی است. زنده بمان، تنت را به آب استخرها بده، بر چرخ و فلک بزرگ شهرت سوار شو و بگو که اورست را فتح کردم، از موزه ی قلابی شهرت بازدید کن و بگو که تاریخ اینجاست...  

 

اما تاریخ پشت کوههاست. تاریخ اینجا در دست من و در سینه ی من است... تو برو بمیر!  

محسن بیگی

 

مگر کری؟

هیچ کس صدای تو را نمی شنود. انگار که همه کر شده اند. هیچ کس نمی شنود که داری از درد می نالی و پولی در بساط نداری تا دندان کرم خورده ات را بکشی و نان خشکت را به راحتی بخوری. هیچ کس نمی شنود که از فرط گرسنگی دستانت را به دل گرفته ای و آه می کشی. گویا نمی خواهند صدای ضجه های تو را بشنوند که داری داد میزنی: "به خاطر خدا بچه ام را عمل کنید، برایتان پول می آورم." تو را می بینند، میدانم. مطمئنم. اما نمی خواهند صدایت را بشنوند. هر روز از کنارت می گذرند و تو را می بینند اما صدای "خدایا مرگ" تو را نمی شنوند. بگذار صادقانه بگویم، اگر هم که بشنوند، لذت می برند که پاسخی نمی دهند؟!!!  

اما همینان که از ناله های تو لذت می برند، آنقدر مهربانند که با کوچکترین ناله و ضجه ی کودکان آفریقایی و افغانی و فلسطینی و ... اشکشان سرازیر می شود. آنقدر گوششان تیز است که صداهای نزدیک را ابداً نمیشنوند!!! تو بیخود داد میزنی. شاید بهتر است به فلسطین بروی، یا نه، افغانستان نزدیک تر است، اگر به آنجا بروی و داد بزنی، صدایت را بیشتر و بهتر می شنوند...  

دیروز، از بس آفتاب بر مغز سر همسایه ی کوخک نشین ما تابید که جان داد و صدایی از او در نیامد، البته نای داد زدن نداشت. اما ای برادر کاخ نشین من! ای عزیز مسند نشین من!  

من و تو، هر دو از یک ریشه هستیم                نهال نازک یک بیشه هستیم 

چرا صدای مرا نمی شنوی که دهان در گوش تو دارم؟  

 

به قلم محسن بیگی

به دوستم مترسک

هیچ کس فاحشه نیست؟!!! همه آزاداند. شاید خنده دار باشد اما "من چنینم، دگر ایشان دانند". و اما تو، تو که شاید از زمانه دردی به دل داری و می خندی، تو که شاید از زمانه، همه یادگارهای خوب داری و باز می خندی، تو، بدان که هرزگی های ذهن نجیبت راه به ناکجای هستی ندارند، همه جای هستی پیداست. راهی که باید رفت پیداست. سیمرغ می داند و تن خویش می سوزد تا سیمرغی جوان به یادگار بگذارد. آیین زندگی این است که از خود پری به یادگار بگذاری تا دگران تو را با آن پر صدا کنند. بخوانندت و تو با تمام نجابت ها، هرزگی ها، پاکی ها . ناپاکی ها، نجوای دوستانه ی دوستانت را لبیک بگویی و به دیدارشان بشتابی شاید از نسیم بال و پرت، نفسشان تازه کنی و دردشان را مرهمی باشی. اما تو، نه هرزگی داری و نه ناپاکی... تو عروس رندان مست هستی... نه آن رندی که حیله گرش می دانند، آنانی که با حیله های شیرینشان، مکر دنیا را به خودش باز پس دادند. نه آن مستانی که از شراب بد بوی بد طعم پست مست اند، آنانی که از گردش مردمک سیاه یار بیخود و مست اند. و تو شراب رندانی.  

آری مترسک.

محسن بیگی

یا حسین

من حسینم. خون خدا، وارث نوح و آدم. سبط محمد، فرزند حیدر کرار. 

من حسینم. حنجره ی زخم خورده تاریخ. تاریخ سال هاست که وام دار من است. 

من حسینم و "انا الحق". حلاج بانگ انا الحق از من آموخت و بر دار رفت. 

من حسینم. من خود عشقم. "در عشق دو رکعت است که وضویش درست نیاید الا به خون." من پیشنماز آن دو رکعتم.

من حسینم. بند از بند تنم بگشایند، گره انس مرا با راه علی نگشایند.  

 


 محسن بیگی

سختی و آسانی

"بعد از هر سختی آسانی است" (قرآن کریم) و این یعنی:  

بعد از هر پستی بلندی 

بعد از هر اندوهی خوشی 

بعد از هر بی وفایی وفا 

بعد از هر هجرانی وصال 

بعد از هر پایانی آغاز  

بعد از هر دردی تسکین 

بعد از هر گریه ای لبخند 

بعد از هر اسارتی رهایی 

بعد از هر ویرانی آبادی 

بعد از هر طوفانی آرامش است 

اما آیا بعد از هر خواری عزتی هست؟


محسن بیگی

گذشت عمر و به دل عشوه میخریم هنوز...

یک سال گذشت. راستی چقدر زود میگذرند این لحظات سنگین عمر! پارسال همین موقع ها بود که باز دلتنگی عجیبی وجودم را پر کرده بود. رفته بود بی آنکه " پیامی بفرستد" و اینک نیز همان لحظات دلتنگی و تنهایی آمده اند تا عهدی تازه کنند! جز غم و عشق کسی یادی از دل دردمند من نمی کند....  

  

من اینجا بس دلم تنگ است...

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد            آنرا که وفا نیست زعالم کم باد 

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد       جز غم که هزار آفرین بر غم باد  

 

احتیاجی هم نیست. آنکه باید از من یاد می کرد، مرا به دست غم ها سپرد دیگر چه احتیاجی به آشنا؟!!! رسم عاشقی چنین است. باید خود را قربانی کسی کنی که با عشق بیگانه است.   

 

آخه منم دلی دارم خدایا

 

بگذریم. سال نو نیز کم کمک از راه میرسد. (چه فرقی می کند). ننه سرما بساط خود را جمع کرده و بهار مغرور و خودخواه (چون یار من) از راه میرسد. راستی چه کردیم؟ با خود چه کردیم؟ در سالی که گذشت، بر سر دل چه آوردیم؟ چرا اندیشه هایمان راه به جایی نمی برند؟  

اما با چه کردیم گفتن ها و چه جوری عمر را هدر دادن ها مشکلی حل نمی شود. بهتر است از الان حرف بزنیم. اما من از الان هم حرفی برای گفتن ندارم. وقتی او که با دلم آشنا بود خطی از حرف دلم را نخواند از شما چه انتظاری می توانم داشته باشم؟ بهتر است بیندیشم که امسال را چگونه آغاز خواهیم کرد. با عمرمان در این بهار چه خواهیم کرد؟ باز بر سر دل چه بلایی می آید؟  

بهار دلکش رسید و دل بجا نباشد    

 

دل؟ چه کلمه ی مظلومی! به مظلومیت تمام تاریخ مظلومیت؟!!! بر سر دل من چه آوردی؟ دلم را با قطره قطره ی اشکهایم از من گرفتی و شکستی.  

آن قطره که از چشم من افتاد دلم بود 

بردار دلی را که به پای تو فکندم 

 

آن قطره که از چشم من افتاد دلم بود...  

 

 و بر نداشتی....

 

دیگر چه خواهی از دلم؟ بنگر که من آب و گلم؟  اسیر تنهاییم کردی اما بدان که من با تنهایی سالیان سال است که آشنایم. من و زندان غم که دیواری به بلندای غرور تو دارد سال هاست که با هم آشناییم. از میان پنجره های شکسته ی زندان غم افقی روشن میبینم اگرچه از من دور است اما اندکی صبر سحر نزدیک است... 

 

در خرابات مغان نور خدا می بینم       این عجب بین که چه نوری زکجا می بینم 

 

 

 

گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز....................