من پیرترین ساعت دیواری شهرم

هر بار که از نام تو پُر بوده دهانم
جز با غزلی تازه نچرخیده زبانم

عشق تو غم "حافظ" و شیدایی "سعدی" ست
سخت است تو را در غزلی ساده بخوانم

جاری شده ای در من ...بی آن که بدانی
من در تو نفس می کشم و در جریانم

از تنگ غروب آمده تا صبح نشسته ست
شوق تو در آغوشم و درد تو به جانم 
ادامه مطلب ...

حال وهوای بدِ این روزها...

باران که می گیرد به هم می ریزد اعصابم
تقصیر باران نیست...می گویند: بی تابم...!

گاهی تو را آنقدر می خواهم به تنهایی
طوری که حتی بودنم را بر نمی تابم

هر صبح،بی صبحانه از خود می زنم بیرون
هرشب کنار سفره،بُق کرده ست بشقابم
 
ادامه مطلب ...

حال کلاغ مرا نگیر!

ای عشق...روشنای اتاق مرا نگیر
چشم مرا بگیر و چراغ مرا نگیر

این دست ها به گرمی دست تو دلخوشند
شب های برف و باد...اجاق مرا نگیر

وقتی غمم تو هستی...از هر غریبه ای
حال مرا نپرس و سراغ مرا نگیر 
ادامه مطلب ...