سارا! سلام...

آمد درست زیر شبستان گل نشست

دربیـن آن جماعت مغـرور شب پرست


یک تکــــه آفتاب؟ نــه! یک تکه از بهشت...

حالا درست پشت سر من نشسته است


"چادر نماز گل گلی انداخته به سر"

افتاده از بهشت بر این ارتفاع پست


این بیت مطلع غزلــی عاشقانه نیست

این چندمین ردیف نمازی خیالی است


گلدسته اذان و من های هــای های

الله اکبر و... َانَا فی کُلِّ واد ِ ... مست


سُبحـــانَ مَن یُمیت ُ و یُحیــــــــی و  لا ا له

ا لّا هُو ا لــَّــذی ا خَذ ا لعهْــــدَ فی ا لَسْت


سُبحان ربِّ هــر چــــه دلـــم را ز من برید

سُبحان ربِّ هر چه دلم را ز من گسست


(یک پرده باز پشت همین بیت می کشیم

او فکر می کنیم در این پرده مانده است) 

ادامه مطلب ...

تو باید خانه ی ما را بلد باشی...

گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی

یک روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی

بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد سرما را بلد باشی

یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید
نامهربانی های دنیا را بلد باشی 
ادامه مطلب ...