بوی بهار...

باز بوی بهار می آید... 

انگار دوباره باید شکفت و بالید و پیر شد و ... انگار دوباره باید زیستنی آغشته با مرگ را تجربه کرد!!! نمی دانم چرا بهار که می آید دلم می گیرد. نمی دانم چرا احساس غربت عجیبی که فقط در همین ایام به سراغم می آید، دلتنگم می کند. نمی دانم چرا به یاد پاییز و روزهای خوش با عشق بودن می افتم. بهار فصل من نیست. فصل شکفتن من پاییز است. فصلی که تو در آن زاده شدی. فصلی که هرساله تولدت را در آن جشن می گیرم. فصلی که لحظه لحظه اش را دوست دارم. فصلی که فصل مرگ می خوانندش، فصل شکفتن تو و آغاز جوانه زدن زندگی من است. در این فصل می شکفم، می بالم و هرگز پیر نمی شوم. مگر می شود که با تو بود و پیر شد؟  

برای رسیدن به این جاودانگی، چه روزها که زیر باران های سرد پاییزی دست به دعا برداشتم و خیس خیس خیس می شدم... آخر، گفته بودی دعای زیر باران مستجاب است و چه خوش اقبال بودم که از تو شنیدم و به استجابت رسیدم. پاییز که "می خرامد در باغ" به حق که پادشاه فصل هاست. با این همه، قبل از هرکسی می گویم: 

عیدت مبارک. بشکف و ببال و جاودانه بمان، ای نازنین تر از جان.

محسن بیگی

سختی و آسانی

"بعد از هر سختی آسانی است" (قرآن کریم) و این یعنی:  

بعد از هر پستی بلندی 

بعد از هر اندوهی خوشی 

بعد از هر بی وفایی وفا 

بعد از هر هجرانی وصال 

بعد از هر پایانی آغاز  

بعد از هر دردی تسکین 

بعد از هر گریه ای لبخند 

بعد از هر اسارتی رهایی 

بعد از هر ویرانی آبادی 

بعد از هر طوفانی آرامش است 

اما آیا بعد از هر خواری عزتی هست؟


محسن بیگی

گذشت عمر و به دل عشوه میخریم هنوز...

یک سال گذشت. راستی چقدر زود میگذرند این لحظات سنگین عمر! پارسال همین موقع ها بود که باز دلتنگی عجیبی وجودم را پر کرده بود. رفته بود بی آنکه " پیامی بفرستد" و اینک نیز همان لحظات دلتنگی و تنهایی آمده اند تا عهدی تازه کنند! جز غم و عشق کسی یادی از دل دردمند من نمی کند....  

  

من اینجا بس دلم تنگ است...

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد            آنرا که وفا نیست زعالم کم باد 

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد       جز غم که هزار آفرین بر غم باد  

 

احتیاجی هم نیست. آنکه باید از من یاد می کرد، مرا به دست غم ها سپرد دیگر چه احتیاجی به آشنا؟!!! رسم عاشقی چنین است. باید خود را قربانی کسی کنی که با عشق بیگانه است.   

 

آخه منم دلی دارم خدایا

 

بگذریم. سال نو نیز کم کمک از راه میرسد. (چه فرقی می کند). ننه سرما بساط خود را جمع کرده و بهار مغرور و خودخواه (چون یار من) از راه میرسد. راستی چه کردیم؟ با خود چه کردیم؟ در سالی که گذشت، بر سر دل چه آوردیم؟ چرا اندیشه هایمان راه به جایی نمی برند؟  

اما با چه کردیم گفتن ها و چه جوری عمر را هدر دادن ها مشکلی حل نمی شود. بهتر است از الان حرف بزنیم. اما من از الان هم حرفی برای گفتن ندارم. وقتی او که با دلم آشنا بود خطی از حرف دلم را نخواند از شما چه انتظاری می توانم داشته باشم؟ بهتر است بیندیشم که امسال را چگونه آغاز خواهیم کرد. با عمرمان در این بهار چه خواهیم کرد؟ باز بر سر دل چه بلایی می آید؟  

بهار دلکش رسید و دل بجا نباشد    

 

دل؟ چه کلمه ی مظلومی! به مظلومیت تمام تاریخ مظلومیت؟!!! بر سر دل من چه آوردی؟ دلم را با قطره قطره ی اشکهایم از من گرفتی و شکستی.  

آن قطره که از چشم من افتاد دلم بود 

بردار دلی را که به پای تو فکندم 

 

آن قطره که از چشم من افتاد دلم بود...  

 

 و بر نداشتی....

 

دیگر چه خواهی از دلم؟ بنگر که من آب و گلم؟  اسیر تنهاییم کردی اما بدان که من با تنهایی سالیان سال است که آشنایم. من و زندان غم که دیواری به بلندای غرور تو دارد سال هاست که با هم آشناییم. از میان پنجره های شکسته ی زندان غم افقی روشن میبینم اگرچه از من دور است اما اندکی صبر سحر نزدیک است... 

 

در خرابات مغان نور خدا می بینم       این عجب بین که چه نوری زکجا می بینم 

 

 

 

گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز....................