زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم 
ادامه مطلب ...

با دلت حسرت هم صحبتی ام هست...

من که در تُنگ برای تو تماشا دارم
با چه رویی بنویسم غم دریا دارم؟

دل پر از شوق رهایی است، ولی ممکن نیست
به زبان آورم آن را که تمنا دارم




 
ادامه مطلب ...

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد
از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد

من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد

به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد
 
ادامه مطلب ...

مژده وصل

تو که در فکر منی مرگ مرا سر برسان
انتظار همه را نیز به آخر برسان

همه پرورده ی مهرند و من آزرده ی قهر
خیر در کار جهان نیست تو هم شر برسان

لاله در باغ تو رویید و شقایق پژمرد
به جگر سوختگان داغ برابر برسان
 
ادامه مطلب ...

یک روز دیگر صبر کن...

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است

زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است


هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند

کوزه ی تنهایی روحم سفالی تر شده است


آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب

ماه در مرداب این شب ها هلالی تر شده است  ادامه مطلب ...

باز در خود خیره شو، انگار چشمت سیر نیست

باز در خود خیره شو، انگار چشمت سیر نیست
درد خودبینی است می دانم تو را تقصیر نیست

کوزه ی دربسته در آغوش دریا هم تهی است
در گل خشک تو دیگر فرصت تغییر نیست

شیر وقتی در پی مردار باشد مرده است
شیر اگر همسفره ی کفتار باشد، شیر نیست
 
ادامه مطلب ...

هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی

ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی

ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت ...
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی

ای نسیم بی‌قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی 

ادامه مطلب ...

کمترین فایده عشق...

راز این داغ نه در سجده‌ی طولانی ماست
بوسه‌ی اوست که چون مهر به پیشانی ماست

شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار
باز هم پنجره‌ای در دل سیمانی ماست

موج با تجربه‌ی صخره به دریا برگشت
کمترین فایده‌ی عشق پشیمانی ماست
 
ادامه مطلب ...

آزادگی

امروز هم به رخوت بی بادگی گذشت
آری گذشت! مستی دلدادگی گذشت

در آتش خیال تو با خود قدم زدم
دوران عاشقی به همین سادگی گذشت

می دانم ای فرشته که باور نمی کنی
شب های قصه گویی و شهزادگی گذشت
 
ادامه مطلب ...

این است که من معتقدم، عشق زمینی‌ست

تقدیر نه رمل نه در کاسه‌ی چینی‌ست؟!
آینده‌ی ما دورتر از آینه‌بینی‌ست
 
ما هرچه دویدیم، به جایی نرسیدیم
ای باد! سرانجام تو هم گوشه‌نشینی‌ست
 
از خاک مرا برد و به افلاک رسانید
این است که من معتقدم؛ عشق زمینی‌ست
 
ادامه مطلب ...

همین که نعش درختی به باغ می افتد

همین که نعش درختی به باغ می افتد
بهانه باز به دست اجاق می افتد
 
حکایت من و دنیایتان حکایت آن
پرنده ایست که به باتلاق می افتد
 
عجب عدالت تلخی که شادمانی ها
فقط برای شما اتفاق می افتد  
 
ادامه مطلب ...

آینه

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست   
دل بکن!آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا               
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟! 
ادامه مطلب ...

عاشقان...

می فروشــــی در لبــــــاس پارســا برگشته است

آه از این نفـــرین که با دســـت دعـا برگشته است

پینــــه‌های دســــت و پا سر زد به پیشانی عجب!

کفـــــر با پیراهــــن زهــــــد و ریــــــا برگشته است

داد از این طـــــــرز مسلمــــانی که هر کس در نظر

قبلـــــه را می‌جویــــد اما از خـــــدا برگشتــه است 

ادامه مطلب ...

پژواک

بستن زلف رها سنگدلی می‌خواهد

دل شکستن همه‌جا سنگدلی می‌خواهد


چون دلت حال مرا دید نپرسید چرا

عشق بی‌چون‌ و‌ چرا سنگدلی می‌خواهد 

ادامه مطلب ...

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است


مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

 

ادامه مطلب ...

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

  ادامه مطلب ...

بعد یک سال بهار آمده، می بینی که!

بعد یک سال بهار آمده، می بینی که!

باز تکرار به بار آمده، می بینی که!

سبزی سجده ی ما را به لبی سرخ فروخت

عقل با عشق کنار آمده، می بینی که!

  ادامه مطلب ...

گناه

جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود

عقل سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود


عقل با دل رو به رو شد ، صبح دلتنگی بخیر

عقل برمی گشت راهی را که دل پیموده بود  ادامه مطلب ...

دل تنگ

من چه در وهم وجودم چه عدم،دلتنگم
از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم
روح از افلاک و تن از خاک، در این ساغر پاک
از در آمیختن شادی و غم دلتنگم
خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز ازسفر باغ ارم دلتنگم 
ادامه مطلب ...