من با تو هنوز مهربانم...

من معبد نسل بی زبانم 

گلدستۀ خالی از اذانم


تسلیم ارادۀ زمینم 

محکوم شماتت زمانم


در جادۀ خاکیان خاموش 

یک پنجره رو به آسمانم  ادامه مطلب ...

من پیرترین ساعت دیواری شهرم

هر بار که از نام تو پُر بوده دهانم
جز با غزلی تازه نچرخیده زبانم

عشق تو غم "حافظ" و شیدایی "سعدی" ست
سخت است تو را در غزلی ساده بخوانم

جاری شده ای در من ...بی آن که بدانی
من در تو نفس می کشم و در جریانم

از تنگ غروب آمده تا صبح نشسته ست
شوق تو در آغوشم و درد تو به جانم 
ادامه مطلب ...

نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!

من نمی دانم چیست
که چنین زار و پریشان شده ام ...
و چرا ؟!

مژه بر هم زدنی اشک مرا می ریزد ......
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!

من نمی دانم چیست...
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری ست ؟!
و مرا می شکند ... می سوزد ...
و چنین زود به هم می ریزد ...
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!! 
ادامه مطلب ...

سفر بخیر!

امشب که می روی، سحرِ من! سفر بخیر...

عشقِ بدون همسفر من! سفر بخیر!

حس می کنم جهان تهِ آب است بعد از این

در پشت چشمهای تر من: سفر بخیر!

من مرده ام...ببین شده دریای آسمان 

یک سنگ قبر روی سر من سفر بخیر!

در ایستگاه دست تکان می دهد هنوز

روحِ همیشه در به در من، سفر بخیر!

حتماً بدم که از گل خود دور می شوم

اما تو خوبی از نظر من - سفر بخیر!

اشیاء خانه در نظرم شعله می کشند

آتش گرفته دور و بر من سفر بخیر! 

ادامه مطلب ...

وای نه!

فکر کن باران شبی نم نم بیاید، وای نه

یار ِ مو خرمایی ات از بم بیاید، وای نه


بعد ِ عمری دست دور ِ گردنت جای ِ سلام

بوسه با هر "دوستت دارم" بیاید، وای نه


تو بپرسی: عاشقم هستی چه اندازه؟ و من

هرچه بشمارم ستاره کم بیاید، وای نه


از قلم موی ِ اجاق و مینیاتورهای ِ دود

چایی ِ قوری ِ چینی دم بیاید، وای نه 

ادامه مطلب ...

خود را بپوش!

کُردی بپوش, چارقد و شال را ببند

روبند را کنار بزن, یک دهن بخند !

چوبی بگیر, قلب مرا دستمال کن

تا دختران دهکده هم عاشق ات شوند 

زیبا برقص, تا بتکانی دل مرا

تن لرزه هات مثل غزل از بر من اند ادامه مطلب ...

عشق قابیل است...

هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟
عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز
کشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!
در خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر
ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟! 
ادامه مطلب ...

چشم‌های آبی تو را سیاه می‌کشم...

رو بروی من نشسته‌ای و آه می‌کشم
روی لحظه‌های عاشقم نگاه می‌کشم
لرزشی گرفته ذوقم از تموّج نگاه
هی مرتّب اشتباه اشتباه می‌کشم
خنده‌ام گرفته از خودم که چند مرتبه
چشم‌های آبی تو را سیاه می‌کشم 
ادامه مطلب ...

روز و شب فکر تو یک لحظه رهایم نکند

سر و سامان من و بی سر و سامانی من

حُسن کنعانی تو مصر پریشانی من

روز و شب فکر تو یک لحظه رهایم نکند

من به زندان توام یا که تو زندانی من؟

آن همه تیغ و ترنجی که به خون غلتیدند

بین عشّاق گواهند به حیرانی من 

ادامه مطلب ...

زبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است

خیال می کنم این بغض ناگهان شعر است

همین یقین فروخفته در گمان شعر است
همین که اشک مرا و تو را درآورده است
همین، همین دو سه تا تکه استخوان شعر است
همین که می رود از دست شهر، دست به دست
همین شقایق بی نام و بی نشان شعر است 
ادامه مطلب ...

پدر خیال شکستن نداشت...

اگر چه آینه ام، خانه در لجن دارم
مباد قسمت تان خانه ای که من دارم
تکان دهنده ترین شعرت ای رفیق، کجاست
بخوان بخوان، هوس زیر و رو شدن دارم
امید آمدنت را به نا امیدی داد
چه شِکوه ها که از این کهنه پیرهن دارم 
ادامه مطلب ...

کاش بارانی ببارد

کاش بارانی ببارد قلب ها را تر کند
بگذرد از هفت بند ما، صدا را تر کند
قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگ های هوا را تر کند
بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را
شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند 
ادامه مطلب ...

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دمبدم حلقه این دام شود تنگتر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم 
ادامه مطلب ...

شعر طنز از بوالفضول الشعرا

در روز اگرچند به هجر تو گرفتار -                          ای سفره افطار!

جوییم وصال تو در آغاز شب تار                            ای سفره افطار!

تا مهر فرو رفت، ز پی، ماه برآید                            از تو خبر آید

ما مهر تو را مدت یکماه خریدار!                             ای سفره افطار!

هرچند که در منزل ما نیز نکویی                            بس خوش‌بر و رویی

خوشتر که رسَم من به تو در منزل اغیار!               ای سفره افطار!

تو معرکه و تیغ و سنان،قاشق و چنگال                 من، لشکر قَتّال!

تا کوس اذان بشنوم آمادۀ پیکار!                          ای سفرۀ افطار!

از جلوۀ تو عشق فسونکار، فراموش!                     شد یار، فراموش!

خوش‌طعم‌تراز عشقی و خوشرنگ تر از یار!             ای سفره افطار!

در دیس تو از مرغ دگر نیست نشانی                      از فرط گرانی

صدحیف که امسال سبک‌تر شدی از پار!                 ای سفره افطار!

با اینهمه سهمی ز خود الساعه جدا کن                  نذر فقرا کن

رنگین نشو از خون دل گرسِنه؛ زنهار!                     ای سفره افطار!

 

بیا برگردیم

بیا برگردیم  

رسم این شهر عجیب است بیا برگردیم


قصد این قوم فریب است بیا برگردیم

یک نفر بود که ما دل به نگاهش دادیم


خنده اش سرد و غریب است بیا برگردیم

عشق بازیچه شهر است ولی در ده ما

دختر عشق نجیب است بیا برگردیم...

کرم ها در دل هر کوچه اقامت دارند

روستا مامن سیب است بیا برگردیم

چه حسابیست در این شهر که در مبحث جبر

جای بعلاوه صلیب است بیا برگردیم