قسمت این بود


قسمت این بود که من با تو معاصر باشم

تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم

 

حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و

من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم

 

تو پری باشـــی و تا آن سوی دریا بروی

من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم

  

ادامه مطلب ...

ایمان منی - سست و ظریف و شکننده


جا می‌خورد از تردی ساق تو پرنده!

ایمان منی - سست و ظریف و شکننده!-

 

هم، چون کف امواج «خزر» چشم‌گریزی

هم، مثل شکوه سبلان خیره‌کننده!

 

می‌خواست مرا مرگ دهد آن که نهاده‌ست

بر خوان لبان تو، مربای کشنده!

  

ادامه مطلب ...

خوابش می برد...

مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد

مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد


می شمارد لحظه ها را ؛ گاه اما جای او

ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد


در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش

عاقبت از خستگی ناچار خوابش می برد

 

ادامه مطلب ...

لب به لب

لب به لب مهمانی ات را با سکوت آغاز کن

از کنـــایه دست بــردار و فقـــط ایجــــاز کن


دعـوتت را فــاش کـــن پیغمبـــر زیبــــای من

وحی شو بر قلب من افشای هر چه راز کن


عطر دستت سطح میز شام را پر کرده است

شمــع را روشن بکن تکمیــل این اعجــاز کن

  ادامه مطلب ...

ناله

ناله از دوری آن کن که تو را می فهمد

عشق خود صرف همان کن که تو را می فهمد


درد دل،شعر قشنگ،این همه احساس لطیف

به کسی این سه بیان کن که تو را می فهمد


نوجوانی و جوانی چو بهاریست به عمر

پای آن ، عمر خزان کن که تو را می فهمد

  ادامه مطلب ...

دو هفته ست شاعرترم!

نفس می کِشد واژه در دفترم

دقیقا" دو هفته ست شاعر ترم

دقیقا" دو هفته ست در من کَسی ست

که هر شب می افتد به جانِ سَرم

.

من و آشپزخانه و چای و بعد

دوتا قرص سَردرد تا می خورم،

خودم را کمی می فرستم به خواب

دوباره می آید کَسی،می پرم !

برو لعنتی مرد تو خسته است

وَ حالی نمانده ست در بسترم

ادامه مطلب ...

یا ایها الغریب...



سوت قطار، غسل زیارت، دم اذان
چشمی که باز خیره شده سوی آسمان
 
یا ایها الغریب منم آن مسافر
دلتنگ و بی قرار...پر از دردِ بی نشان
 
باب الجواد، بارش باران، اذان صبح
نقاره خانه، صحن گهرشاد، سایـبان
  
ادامه مطلب ...

تو هم قرار منی هم تو بی‌قــــرار منی...



خوشا به بختِ بلنـــــدم که در کنار منی
تو هم قرار منی هم تو بی‌قــــرار منی

گذشت فصل زمستان گذشت سردی و سوز
بیا ورق بزن این فصــــل را، بهـــــار منی

به روزهای جدایی دو حالت است فقط
در انتظار تـــــــواَم یا در انتظـــار منی
 

ادامه مطلب ...

بجای تو خودم از تو برایم شعر می خوانم...

دچارم کن به چوب دار رویت را مگیرازمن
بده بر بادم اما عطر و بویت را مگیرازمن

کمان بردار صیدم کن به اخمت راضی ام اما
دمی دیوانه بازی های خویت را مگیرازمن

خرابم کرده ای از اعتبار افتاده ام، باشد
خرابم کن خراب و آبرویت را مگیرازمن

بجای تو خودم از تو برایم شعر می خوانم
جنون عاشقی ِ گفتگویت را مگیرازمن
 
ادامه مطلب ...

من با تو هنوز مهربانم...

من معبد نسل بی زبانم 

گلدستۀ خالی از اذانم


تسلیم ارادۀ زمینم 

محکوم شماتت زمانم


در جادۀ خاکیان خاموش 

یک پنجره رو به آسمانم  ادامه مطلب ...

انگار بین این جماعت محرمی نیست...

انگار بین این جماعت محرمی نیست
در زهر نیش خنده ی این ها غمی نیست

از روح دردم می دمم در جان ابیات
امّا برای این مسیحا، مریمی نیست

در سینه ام جام جهان بینی ست خونین
با این تفاوت که به دستانِ جمی نیست
 
ادامه مطلب ...

چیزی که قحطی آمده بعداز تو شانه است




در گیر ظلمتم که پی یک نشانه است
هرجا چراغ دیده گمان کرده خانه است
 
دائم افول می کنم از خویش این منم
رودی ک برخلاف مسیرش روانه است

اشک روان و موی پریشان و بار غم
چیزی که قحطی آمده بعداز تو شانه است
 
ادامه مطلب ...

پدر عشق بسوزد... به تو باور دارد...

بی سبب نیست زمین سینه ی پر پر دارد
به خدا چشم تو یک فاجعه در بر دارد

با نسیم سحری شعله نکش می ترسم
کلبه ی حوصله ی شهر ترک بردارد

گر چه از بودن با تو تن من می لرزد
فکر تو خواب و خیالی ست که در سر دارد 
ادامه مطلب ...

یک روز دیگر صبر کن...

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است

زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است


هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند

کوزه ی تنهایی روحم سفالی تر شده است


آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب

ماه در مرداب این شب ها هلالی تر شده است  ادامه مطلب ...

باز در خود خیره شو، انگار چشمت سیر نیست

باز در خود خیره شو، انگار چشمت سیر نیست
درد خودبینی است می دانم تو را تقصیر نیست

کوزه ی دربسته در آغوش دریا هم تهی است
در گل خشک تو دیگر فرصت تغییر نیست

شیر وقتی در پی مردار باشد مرده است
شیر اگر همسفره ی کفتار باشد، شیر نیست
 
ادامه مطلب ...

تو نیستی که ببینی...

اگـر بـه بـاغ بگـویم تـرانـه های تو را

به مرز غنچه رساند جوانه های تو را


تو نیستی که ببینی چقدر کم دارد

به وقت گریه، سرم لطف شانه های تو را


به گریه از سر زلف تو می‌برم تاری

که سینه ریز کنم اشک دانه های تو را  ادامه مطلب ...

نیامدی

دیشب چرا برای تماشا نیامدی ؟

آتش زدم تمام خود امّا نیامدی


با اینکه از رفاقتِ تن ها رهیده ام

یک کوچه راه با منِ تنها نیامدی


آمد بهار، در قدمش چشمه جوش زد

آهوی من! برای چه صحرا نیامدی ؟  ادامه مطلب ...

کمترین فایده عشق...

راز این داغ نه در سجده‌ی طولانی ماست
بوسه‌ی اوست که چون مهر به پیشانی ماست

شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار
باز هم پنجره‌ای در دل سیمانی ماست

موج با تجربه‌ی صخره به دریا برگشت
کمترین فایده‌ی عشق پشیمانی ماست
 
ادامه مطلب ...

ﻋﻤﺮ ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪ...

بهار رفت و زمستان من تمام نشد
ﻋﺬﺍﺏ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺑﺎ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪ

ﭼﻪ ﮐﻮﻩ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﻬﺎﺩﻧﺪ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺷﺎﻧﻪ ﯼ ﻫﻢ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻧﻪ ﻏﻢ ﮐﻮﻫﮑﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪ

"ﮐﺠﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﺗﯿﺮﻩ...ﮐﺠﺎ ﺑﯿﺎﻭﯾﺰﻡ*"
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺣﺴﺮﺕ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪ 
ادامه مطلب ...

چشمان تو!

در هر نگهت مستی صد جام شراب است
چشمان تو میخانه ی دلهای خراب است

زد شعله به جان چشم فریبای تو هر چند
برق نگهت زودگذر ،همچو شهاب است

زیبایی گلهای جهان دیر نپاید
ای غنچه بزن خنده که هنگام شباب است

مغرور مشو این همه بر سوز خود ای شمع
کاین سازش پروانه هم از روی حساب است
 
ادامه مطلب ...

عشق بود و عشق...

روزگاری داشتیم و عشق بود و عشق...حالی داشت

بی خیالِ زندگی بودیم و او در سر خیالی داشت


با "اشارتِ نظر"* آرامشِ دنیای هم بودیم

نامه هامان گرچه گاهی از غمِ دوری ملالی داشت


در پناهِ گیسوانش دستمان بر گردنِ هم بود

خلوتِ ما در هجومِ برف و باران "چتر" و "شال"ی داشت  ادامه مطلب ...

فصل پاییز رسید

بیستم مهرماه سالروز تولد خواجه شیراز و شعری از شهراد میدری


فصل ِ پاییز رسید و خبر از باد آمد

پیشواز ِ قدمش عشق به فریاد آمد


برق افتاد در آیینه که چشمت روشن

آفرین بر قلم ِ حضرت ِ استاد آمد


ماه لبخند به مادر شدن ِ حوا زد

تا در آغوش ِ خدا گریه ی ِ نوزاد آمد  ادامه مطلب ...

چرکین ترین زخم...

وقتی تمام شهر دستاویز رسوایی ست

بی پرده می گویم تماشایی،تماشایی ست


بر چهره ها جز صورتک یا عینک دودی

چیزی نخواهی دید در شهری که هرجایی ست


سقفی مهیا کن برایم، گر چه گوری تنگ

بیزارم از این خانه هایی که مقوایی ست 

ادامه مطلب ...

چه احمقانه سزاوارِ بودنی با من

چه احمقانه سزاوارِ بودنی با من

اگر هنوز دلت هست ارزنی با من


تو با خود تو تویی، تو نه، یک منی بی من

تو با من آنچه تویی نیستی، زنی با من


مگر به خواب ببینی دوباره پاک شود

اگر که می‌کنی آلوده دامنی با من 

ادامه مطلب ...