دو شعر از سیدعلی صالحی

یه روز غروب؛ یه نفر اومد طرفای تجریش
گفت: میای بازی؟
گفتم: ها!
تو همون دستِ اول؛ بُر نخورده گفت: دل!
عجب حکمی کرده ..
باختم،
تا قیامِ قیامت ! 
ادامه مطلب ...

دوستش می‌دارم چرا که می‌شناسمش...

دوستش می‌دارم

چرا که می‌شناسمش،

به دوستی و یگانگی.


ــ شهر

همه بیگانگی و عداوت است. ــ


هنگامی که دستان مهربانش را به دست می‌گیرم

تنهایی غم‌انگیزش را درمی‌یابم.



اندوهش

غروبی دلگیر است

در غُربت و تنهایی.

همچنان که شادی‌اش

طلوعِ همه آفتاب‌هاست

و صبحانه

ونانِ گرم،

و پنجره‌ای

که صبحگاهان

به هوای پاک

گشوده می‌شود،

و طراوتِ شمعدانی‌ها

در پاشویه‌ی حوض.  ادامه مطلب ...

هنگام که گریه می دهد ساز...

هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت
زان دیر سفر که رفت از من
غمزه زن و عشوه ساز داده
دارم به بهانه های مانوس
تصویری از او بر گشاده
لیکن چه گریستن چه طوفان؟
 
ادامه مطلب ...

گل

همان رنگ و همان روی 
همان برگ و همان بار 
همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز 
همان شرم و همان ناز
همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به مثل اشک نگونسار 
همان جلوه و رخسار 
نه پژمرده شود هیچ 
نه افسرده ، که افسردگی روی 
خورد آب ز پژمردگی دل 
 
ادامه مطلب ...

راهی به وصال تو ندارم

هر چند امیدی به وصال تو ندارم

یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم


ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی

در آینه ی چشم زلال تو ندارم


می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی

جز عشق جوابی به سوال تو ندارم  ادامه مطلب ...

به دیدارم بیا هر شب...

به دیدارم بیا هر شب ، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند 
دلم تنگ است .
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند 
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ  
ادامه مطلب ...

دریا!

دریا! دریا! صبور و سرد چرایی

دست گشادی نیاز را و نشستی

دیری در معبد سکوت سترون

بر دل داغ هزار سرو سیه پوش

در سر تصویر مرگ سرخ سیاووش

در چشم اما عبور آتش و آهن 


دریا! با تازیانه های فرنگان

خونین بر گرده ات گشاده زبانها

تا کی خواهی صبور و سرد به جا ماند؟

لختی یاد آر از آن شکوه که پژمرد

چون زخمی شعله ور که در جگر من

دیوی شد ژرف کاو و جان مرا خورد  ادامه مطلب ...

اشعار ارسالی کاربران شکنج 2

گریز


دلتنگ‏ تر از من

خسته ‏تر از من

دلشکسته‏ تر از من

پرنده ‏ای بر آبکوهه‏ ی باد نشسته بود

پشت به جهان کرده بود

و چونان من 

همپای من

از خویش و از جهان می ‏گریخت

*** 

ادامه مطلب ...

یادگار

در دامن این مخوف جنگل واین قلّه که سر به چرخ سوده ست
اینجاست که مادرِ منِ زار  گهواره ی من نهاده بودست
اینجا ست ظهور طالع نحس
کامد طفلی زبون به دنیا  بیهوده بپرورید مادر
عشق آمد و در وی آشیان ساخت بیچاره شد او ز پای تا سر
دل داد ندا بدو که : بر خیز
اینجاست که من به ره فتادم بودم با برهّ ها هما غوش
ابر و گل و کوه پیش چشمم آوازه ی زنگ گلّه در گوش
یا ناله ی آبها هماهنگ 
ادامه مطلب ...

وارطان سخن بگو!

دکلمه زیبای وارطان سخن بگو با صدای شاعر اثر احمد شاملو. این اثر را آقای شاملو برای وارطان سالاخانیان سروده بودند که برای عبور از سد سانسور از کلمه ی "نازلی" به جای "وارطان" در نسخ چاپی استفاده کرده اند. اما در این دکلمه، ایشان از کلمه وارطان استفاده می کند.

 دانلود دکلمه و متن شعر در ادامه مطلب.



برای شنیدن دکلمه در شکنج یکبار بر روی دکمه پخش کلیک کرده و تا بارگذاری آن اندکی شکیبا باشید

 

ادامه مطلب ...

یاد من باشد

یاد من باشد فردا دم صبح 

جور دیگر باشم 

بد نگویم به هوا، آب ، زمین 

مهربان باشم، با مردم شهر 

و فراموش کنم، هر چه گذشت  

ادامه مطلب ...

تو

تن تو کوه دماوند است

با غرورش تا عرش

دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز

ماری افتد از پشت

تن تو دنیایی از چشم است

تن تو جنگل بیداری هاست 

ادامه مطلب ...

حال همهٔ ما خوب است

سلام!

حال همهٔ ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ‌گاه به گاهِ خیالی دور،

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم

که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و

نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان

ادامه مطلب ...