قسمت این بود


قسمت این بود که من با تو معاصر باشم

تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم

 

حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و

من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم

 

تو پری باشـــی و تا آن سوی دریا بروی

من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم

  

ادامه مطلب ...

نرم و آهسته میایی در خیال...

گاه بارانی و می باری و گاه، رقص ِ پُرشور ِ نسیمم میشوی
گاه گنجشکی کنار ِ پنجره، گاه شوق ِ یاکریمم میشوی

سایه سار ِ باغهای ِ نوبرت، سیب ِ گونه توت ِ لبهای ِ ترت
شُرشُر ِ رود ِ عسل در دفترت، شعر ِ جنّات ِ نعیمم میشوی

گردن آویزت صلیب ِ آفتاب، گیسوانت برگ ِ زیتون و شراب
بر لبت انجیل ِ برنابای ِ ناب، راوی ِ عهد ِ قدیمم میشوی 
ادامه مطلب ...

چقدر گل بشوی، باد پرپرت بکند...



چقدر گل بشوی، باد پرپرت بکند
چقدر گریه کنی، گریه لاغرت بکند

چقدر صبر کنی تا بزرگ تر بشوی
که دستهای پدر، روسری سرت بکند

به گریه از لب دیوار پیش رو بپری
جهان روانه ی دیوار دیگرت بکند
 
ادامه مطلب ...

ناله

ناله از دوری آن کن که تو را می فهمد

عشق خود صرف همان کن که تو را می فهمد


درد دل،شعر قشنگ،این همه احساس لطیف

به کسی این سه بیان کن که تو را می فهمد


نوجوانی و جوانی چو بهاریست به عمر

پای آن ، عمر خزان کن که تو را می فهمد

  ادامه مطلب ...

دو هفته ست شاعرترم!

نفس می کِشد واژه در دفترم

دقیقا" دو هفته ست شاعر ترم

دقیقا" دو هفته ست در من کَسی ست

که هر شب می افتد به جانِ سَرم

.

من و آشپزخانه و چای و بعد

دوتا قرص سَردرد تا می خورم،

خودم را کمی می فرستم به خواب

دوباره می آید کَسی،می پرم !

برو لعنتی مرد تو خسته است

وَ حالی نمانده ست در بسترم

ادامه مطلب ...

جهان زیباست

ردیف این غزل دشوار می شد با بیندازم    !

ولی با وامی از چشم تو شاید جا بیندازم!

 

جهان زیباست بی تردید باید دید ولذت برد

چرا باید نگاهی تیره بر دنیا بیندازم؟

 

کمی پیرم ولی پیری که، عمری عاشقی کرده

نمی خواهم خودم را از تک و از تا بیندازم  ادامه مطلب ...

جای ماندن نیست،دنیا را رها کن پر بکش

جای ماندن نیست،دنیا را رها کن پر بکش  

قهوه ات را مَرد ،امشب با کمی سم سر بکش


بی تفاوت رد شو از مردم، میان دفترت

سنگ باش و گوش احساسات خود را کَر بکش


گوشه ای دور از هیاهوهای شهر لعنتی

پُک بزن سیگار خود را،زجر هم کمتر بکش! 

ادامه مطلب ...

بیستون



بیستون! دارم به شهر عشق،تنها می روم
رود هستم ،بی کس و غمگین به دریا می روم


زائـــرم.. امشب کنارت استراحت می کنم

حرف ها دارم بگویم ،بعد از اینجا می روم


 در دلم ته مانده های زندگی جان داده است

 بی خود از خویشم به دنبال مسیحا می روم

   ادامه مطلب ...

بجای تو خودم از تو برایم شعر می خوانم...

دچارم کن به چوب دار رویت را مگیرازمن
بده بر بادم اما عطر و بویت را مگیرازمن

کمان بردار صیدم کن به اخمت راضی ام اما
دمی دیوانه بازی های خویت را مگیرازمن

خرابم کرده ای از اعتبار افتاده ام، باشد
خرابم کن خراب و آبرویت را مگیرازمن

بجای تو خودم از تو برایم شعر می خوانم
جنون عاشقی ِ گفتگویت را مگیرازمن
 
ادامه مطلب ...

دزدی

این شعر طنز زیبا از محمد رضا ترکی ، تقدیم به شما همراهان گرامی شکنج-مجله شعر و موسیقی ایرانی


ابیات سرودهّ مرا پس بدهید

مضمون ربودهّ مرا پس بدهید
هر واژهّ آن پاره ای از جسم من است
لطفا دل و رودهّ مرا پس بدهید!
*** 
ادامه مطلب ...

راستی یادت هست....


راستی یادت هست

روز اول که مرا، مست کردی با شعر،

تو چه شعری خواندی؟؟


من که از شعر فقط لحن تو در یادم هست

لهجه زیبایت، عاشقی نفست
نه کلامی نه وزنی نه یک قافیه اش
نیست در خاطر من فقط انگار تو را، من شنیدم آنروز
 
ادامه مطلب ...

دختر حافظ

دختر ِ حافظ! کجایی؟ آفتاب آورده ام
زیر ِ باران، کوزه بر دوشم شراب آورده ام

خانه های ِ خشتی و پرچین ِ دورش سرو ِ ناز
شهر ِ شیراز است یا من رو به خاب آورده ام؟

بس که ماندم پشت ِ در، کوبه صدایش شد بلند
باز کن در را که شوق ِ بی حساب آورده ام

رفته بابا قصر ِ بو اسحاق یا شاه ِ شجاع؟
من هرآنچه گفته را در یک کتاب آورده ام 
ادامه مطلب ...

شعرم از ناله ی عشاق غم انگیزتر است ...



فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت
که شکیب دل من دامن فریاد گرفت

آن که آیینه ی صبح و قدح لاله شکست
خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت

 آه از شوخی چشم تو ، که خونریز فلک
دید این شیوه ی مردم کشی و یاد گرفت
 
ادامه مطلب ...

من را به شکل آدم تنهای دیگری




من را به شکل آدم تنهای دیگری
تبعید کرده اند بــه دنیــای دیگری


تا اینکه یک غروب همین چند وقت پیش
تـــو آمدی بـــه هیئت حـــوای دیگـــــری


ای عشق مدتی است دلم غرق لذت است
بخشیده ای بــــه درد تــــو معنـــــای دیگری

  ادامه مطلب ...

محمد علی سپانلو



محمدعلی سپانلو شاعر، روزنامه‌نگار، منتقد ادبی و مترجم سرشناس ایرانی زندگی را بدرود گفت.

مرحوم محمدعلی سپانلو در آبان 1319 در شهر تهرا ن به دنیا آمد.

واین شعر زیبا از جمله آخرین آثار این هنرمند محبوب تهرانی می باشد.


با شاخه ی گل یخ

از مرز این زمستان خواهم گذشت

جایی کنار آتش گمنامی

آن وام کهنه را به تو پس می دهم

تا همسفر شوی
 
ادامه مطلب ...

تا دلت تردید دارد بوسه بر باران نزن




ماه من بی آنکه آغوشی بخواهی برنگرد
دستِ خالی بی قرارِ تکیه گاهی برنگرد


دل به دریا می زنی با قایق سهرابی ات
سمت ساحل ، لحظه ای بی صید ِ ماهی برنگرد


هر چه سنگین باشی از غم سمت خلق ِ تنگ خود
با کبوتر های چاهی مثل ِآهی برنگرد

  ادامه مطلب ...

او جوجه‌تیغی روی پلک خود نچسبانده!



در دفترِ شعر من ــ این دیوان معمولی ــ
محبوب من ماهی است با چشمان معمولی!


برعکس آهوهای حیران در هزاران شعر
او نیز چیزی نیست جز انسان معمولی


با پای خود دور از «پری‌دُم»‌های دریایی
عمری شنا کرده‌ست در یک وان معمولی

  ادامه مطلب ...

من از کنار تو بودن، سروده‌ام غزلم را...




 و شکر می‌کنم او را، از این که پیش تو هستم
چه حس خوب و قشنگی... همین که پیش تو هستم

بگو به ثانیه‌ها، لحظه‌ها، زمان که بماند
به دور خویش نچرخد زمین که پیش تو هستم
 
ادامه مطلب ...

کوتاه اما بلند




۱
پر شدم از نیمه ای که پر نباید می شدم
در صدف های حماقت دُر نباید می شدم
من برای سفره ی بی رنگ و بوی خانه ام
نان اگرچه نیستم آجر نباید می شدم
نیمه ی لیوان من پر هست آه اما چه سود
پر شدم از نیمه ای که پر نباید می شدم
   
ادامه مطلب ...

عاشق شدم که لهجۀ جانم عوض شود...



 عاشق شدم که لهجۀ جانم عوض شود
                                  آن روزگار بی هیجانم عوض شود


شاید به دستگیری دستان گرم تو
                                 خاموش خوانی ِ ضربانم عوض شود


می خواستم که لحن غم انگیز قصه ات
                                 وقتی برات شعر بخوانم عوض شود

  ادامه مطلب ...

رفتنت آغاز ویرانــی است...



رفتنت آغاز ویرانــی است، حرفش را نزن
ابتدای یک پریشانی است، حرفش را نزن
گفته بودی چشـــم بردارم من از چشمان تــــو
چشمهایم بی تو بارانی است ، حرفش را نزن
آرزو کردی  کــــه دیگر بـــر نگـردم  پیش تــــــــو
راه من، با این که طولانی است، حرفش را نزن
  
ادامه مطلب ...

شهر خاموش من!....




شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟
می‌خزَد در رگِ هر برگِ تو خوناب خزان
نکهتِ* صبحدم و بوی بهارانت کو؟

  ادامه مطلب ...

دعا

سلام سوژه نابم برای عکاسی‌

ردیف منتخب شاعران وسواسی‌


سلام «هوبره»ی فرش‌های کرمانی‌

ظرافت قلیان‌های شاه عباسی‌


تجسم شب باران و مخمل نوری‌

تلاقی غزل و سنگ یشم الماسی‌ 

ادامه مطلب ...

میخواست بهاری بشوم باز...

در وا شد و پاشید نسیم هیجانش
تا نبض مرا تند کند با ضربانش

تقویم ورق خورد و کسی از سفر آمد
تا دامنه ها برد مرا نام ونشانش

پیشانی او روشنی آینه و آب
بوی نفس باغچه می داد دهانش

هر صبح، امید همهء چلچله ها بود
گندم گندم سفرهءدستان جوانش 
ادامه مطلب ...