دوستش می‌دارم چرا که می‌شناسمش...

دوستش می‌دارم

چرا که می‌شناسمش،

به دوستی و یگانگی.


ــ شهر

همه بیگانگی و عداوت است. ــ


هنگامی که دستان مهربانش را به دست می‌گیرم

تنهایی غم‌انگیزش را درمی‌یابم.



اندوهش

غروبی دلگیر است

در غُربت و تنهایی.

همچنان که شادی‌اش

طلوعِ همه آفتاب‌هاست

و صبحانه

ونانِ گرم،

و پنجره‌ای

که صبحگاهان

به هوای پاک

گشوده می‌شود،

و طراوتِ شمعدانی‌ها

در پاشویه‌ی حوض.  ادامه مطلب ...