مرغ سخندان

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم


چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم


دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه

دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم 

ادامه مطلب ...

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم


اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه
دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتّانم
تو را در بوستان باید که پیشِ سرو بنشینی
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم 
ادامه مطلب ...