از صدای تیشه بی وقفه فرهاد می ترسم...

از سکوتی مانده در منشور یک فریاد ، می ترسم

طالعم خاموش و از رنگ و لعاب شاد ، می ترسم

خانه ام در بیستونِ شهرِ شیرین است و هر لحظه 

از صدای تیشه ی بی وقفه ی فرهاد ، می ترسم 

حجم سنگینی به روی سینه ام بی پرده می تازد

وسعتم گم می شود ، در بُهتِ این ابعاد ، می ترسم 

ادامه مطلب ...