تمام دهکده را ریختی بهم خاتون

دو رودخانه ی وحشی ِ وحشی اند موهات

دو تا هلال گره خورده اند ابروهات

تمام دهکده را ریختی بهم خاتون

چه کرده باد مگر با شلال گیسوهات ؟ 

ادامه مطلب ...

خنده‌ت‌ُ اَزَم‌ نگیر...


خنده‌ت‌ُ اَزَم‌ نگیر ، تا شب‌ُ طاقت‌ بیارم‌ ! 

من‌ که‌ جُز خنده‌ی‌ تو هیچّی‌ تو دُنیا ندارم‌ ! 

خندت‌ُ اَزَم‌ نگیر ، نذار به‌ گریه‌ خو کنم‌ ! 

تو که‌ باشی‌ می‌تونم‌ خورشیدُ آرزو کنم‌ ! 

شب‌ سیاه‌تَر از همیشه‌س‌ ، خنده‌ت‌ُ اَزَم‌ نگیر ! 

نذار آلوده‌ بِشم‌ ، به‌ سایه‌های‌ شب‌ِ پیر !  ادامه مطلب ...

عشق قابیل است...

هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟
عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز
کشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!
در خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر
ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟! 
ادامه مطلب ...

من ناز نمیکشم دلت خواست برو...

من ناز نمیکشم دلت خواست برو 

کج کج نکنم نگاه و یکراست برو

هرجور که مایلی بزن قید مرا 

هرچند دلم یکه و تنهاست، برو

دیگر نکشم منت مهتابت را 

تاریکی از این به بعد زیباست، برو 

ادامه مطلب ...

همچنان ماهور میرقصی...

نتا نت های مضرابی و با سنتور میرقصی 

خودت ماهی و داری همچنان ماهور میرقصی

شلال مویت ابریشم رسیده تا کمرگاهت 

رها از پیله چون پروانه ای در نور میرقصی

عسل چشمی و شهبانوی کندوهای کوهستان 

که شهدا شهد بین آنهمه زن/بور میرقصی  ادامه مطلب ...

دست از آیینه بکش ای پری بی همه چیز!

دست از آیینه بکش ای پری بی همه چیز !

ول زیبا شدن و دلبری بی همه چیز

باد بی تربیت از دور گل آورده، نگیر

گره محکم بزن آن روسری بی همه چیز

چه کسی گفته تو چایی ببری؟ بیخود کرد

نه نرو داخل از این پادری بی همه چیز

آمده تا بخرد با دک و پز ناز تو را

احمق بی سر و پا، مشتری بی همه چیز  ادامه مطلب ...

ﺷﻮﺭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺍﺕ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ ﺩﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﻫﺮﭼﻪ ﺳﻨﮓ...

ﺁﻣﺪﯼ ﺩﺭ ﺧواب ﻣﻦ ﺩﯾﺸﺐ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﺍﯼ ﻋﺠﺐ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻓ ﻬﺎ ﻫﻢ، ﮔﺬﺍﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ !
ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺷﺎﯾﺪ ﻋﺰﯾﺰ !
ﯾﺎ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺩﻝ ﺗﻨﮕﻢ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ
ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺷﺘﺮﺍﺷﺖ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﺮﻣﺮﯼ
ﺑﺎ ﺷﻼﻝ ﮔﯿﺴﻮﺍﻧﺖ ﺁﺑﺸﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ 
ادامه مطلب ...

عشق هرجا برسد بذر جنون می کارد

فکر یک خنده ی بی دلهره در سر دارد
این غزل های پر از گریه اگر بگذارد!
خسته ام خسته از این حادثه هایی که هنوز...
دارد از هرطرفی بر سرمان می بارد!
ترسم این است که این غصه خدایم بشود
کاش دست از سر ایمان ِ دلم بردارد 
ادامه مطلب ...

چشم‌های آبی تو را سیاه می‌کشم...

رو بروی من نشسته‌ای و آه می‌کشم
روی لحظه‌های عاشقم نگاه می‌کشم
لرزشی گرفته ذوقم از تموّج نگاه
هی مرتّب اشتباه اشتباه می‌کشم
خنده‌ام گرفته از خودم که چند مرتبه
چشم‌های آبی تو را سیاه می‌کشم 
ادامه مطلب ...

به جز ندیدنِ رویِ تو٬ انتخابی نیست

به آب و رنگِ خیال تو، رنگ و آبی نیست

به مهربانی دستِ تو٬ آفتابی نیست

ز یُمن نِشوه یک غمزه تو تا دم مرگ

مرا به سر٬ هوس مستی از شرابی نیست

چه پرسم از تو٬ که می دانم از هجوم حیا

سپندِ قهر تو را٬ آتش جوابی نیست   ادامه مطلب ...

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزل ها بمیرد 

ادامه مطلب ...

بیــا گناه ندارد بــه هم نگاه کنیم

بیــا گناه ندارد بــه هم نگاه کنیم

و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم !

نگاه و بــوسه و لبخند اگــر گناه بود

بیا که نامه‌ی اعمال خود سیاه کنیم

بیا به نیم نگاهی و خنده‌ای و لبی

تمــــام آخرت خویش را تبـــاه کنیم 

ادامه مطلب ...

باران تهمت

 

حسین منزوی:

دشمن شکست اگرچه زتو پر و بال تو

اما به جز شکست نبُرد از جدال تو ...

 ---------------------------------------


خالی ست از حضور عزیزت خیال من

نگذار در غبار بپوسم، زلال من !

بخت مرا به پیچش زلفت گره زدند

زین رو همیشه در تب و تاب است حال من

شعر مرا، کلام مرا ، تازه گی ببخش

تا رنگ و بوی کهنه نگیرد مقال من  ادامه مطلب ...

چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را

«انکحتُ...» عشق را و تمام بهــار را ! 

«زوّجتُ...» سیب را و درخت انار را ! 

«متّعتُ...» خوشه‌خوشه رطب‌های تازه را 

گیلاس‌های آتشی آبــــــــــــــــــــ‌دار را ! 

«هذا موکّلی...»: غزلم دف گرفت، گفت:

تو هم گرفته‌ای بـــــه وکالت سه‌تار را ! 

ادامه مطلب ...

خدا به خیر کند...

تو ماه را به شب عاشقان نشان دادی

به بی کلام ترین واژه ها زبان دادی

به شب، به روز، به مهتاب و آسمان و زمین

به رود و صخره و کوه و درخت جان دادی

همیشه با اگر و شاید و نمی دانم

به جای پاسخ و توضیح سر تکان دادی  ادامه مطلب ...

خوابم نخواهد برد...

بارانی ام با چشم تر خوابم نخواهد برد

تا باز گردی از سفر خوابم نخواهد برد

امشب هوا آرام و راه آسمانها باز

دارم هوای بال وپرخوابم نخواهد برد

بر دوش شب خاموش سوسو میزند اشکم

بیدارم امشب تا سحرخوابم نخواهد برد  ادامه مطلب ...

این قاصدک آورده خبرهای زیادی

     افتاده در این راه، سپرهای زیادی   
    یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی
    بیهوده به پرواز میندیش کبوتر!   
    بیرون قفس ریخته پرهای زیادی
    این کوه که هر گوشه آن پارۀ لعلی است   
    خورده است بدان خون جگرهای زیادی 
ادامه مطلب ...

من و سیگار

من و سیگار به کرار

رفاقت زده بر هم

و دل از هم ببریدیم

ولی هر چه 

به بازار بگشتیم

رفیقی که بسوزد و بسازد

به غم و غصه ی بسیار  

به جز خویش ندیدیم  ادامه مطلب ...

یاد ایام

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم 
ادامه مطلب ...

سه رباعی

1

مستی به شکستن سبویی بند است

هستی به بریدن گلویی بند است
گیسو مفشان ،توبه ی ما را مشکن

چون توبه ی عاشقان به مویی بند است ..!


2

از غیر تو بی نیاز کردند مرا
با عشق تو هم تراز کردند مرا
تا فاش شود فقط تو در قلب منی

جراحی قلب باز کردند مرا ...!


3

خورده است ولی غیر ارادی خورده است
از شدت غم ز فرط شادی خورده است
افتاده زمین و بر نمی خیزد ..وای
این تاک گمان کنم زیادی خورده است ...!

روز و شب فکر تو یک لحظه رهایم نکند

سر و سامان من و بی سر و سامانی من

حُسن کنعانی تو مصر پریشانی من

روز و شب فکر تو یک لحظه رهایم نکند

من به زندان توام یا که تو زندانی من؟

آن همه تیغ و ترنجی که به خون غلتیدند

بین عشّاق گواهند به حیرانی من 

ادامه مطلب ...

مادرانه دست بگشا تا بیایم سوی تو

تا گرفتار زمینم در خودم زندانی ام

کاش می شد زیر پرهای خودت بنشانی ام
بی تو سردرگم شبیه ابرها در دست باد
بی جهت از هر طرف می چرخم و بارانی ام
شب به شب گم می شوم در جاده های بی کسی
پا به پای من بیا ای سایه ی پنهانی ام 

ادامه مطلب ...

پدر خیال شکستن نداشت...

اگر چه آینه ام، خانه در لجن دارم
مباد قسمت تان خانه ای که من دارم
تکان دهنده ترین شعرت ای رفیق، کجاست
بخوان بخوان، هوس زیر و رو شدن دارم
امید آمدنت را به نا امیدی داد
چه شِکوه ها که از این کهنه پیرهن دارم 
ادامه مطلب ...

روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

کـــه بـــه عشق تو قمــــر قاری قرآن شده است

مثــل من باغچـــــه ی خانــه هـــــم از دوری تــــو

بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است

بس کـــه هر تکــه ی آن با هوسی رفت ، دلم

نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است  ادامه مطلب ...

شانه ات را دیر آوردی ســرم را بــــاد برد

شانه ات را دیر آوردی ســرم را بــــاد برد

خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد

آه ای گنجشکهای مضطرب شرمنده ام

لانه ی بر شاخه هــــای لاغرم را باد برد

من بلوطی پیــر بـودم پای یک کـــوه بلند

نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد  ادامه مطلب ...