عشق تنها حفظ کرده گنبد افلاک را

عشق تنها حفظ کرده گنبد افلاک را

آنچنانکه خاک در خود ریشه های تاک را


دل اگرقابل نباشد عشق دستی بی صداست

عصمت باران نمی شوید گناه خاک را


چشم هایت را که پر از اشک خوشحالی شده

دوست دارم ، دوست دارم این شب نمناک را

  ادامه مطلب ...

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را


چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را


پر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را

 

ادامه مطلب ...

پیر

من پیر شدم ، دیر رسیدی ، خبری نیست
مانند من آسیمه سر و دربدری نیست

بسیار برای تو نوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه ، ولی نامه بری نیست

یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
 
ادامه مطلب ...

باران گرفته بود که دیدم تو را عزیز!

 
باران گرفته بود که دیدم تو را عزیز!
ترمز زدم کنار تو گفتم: کجا عزیز؟
 
گفتی: سلام؛ می‌روم آقا خودم... سپاس
گفتم: بیا سوار شو لطفاً بیا عزیز
 
گفتی: مسیرتان به کجا می‌خورد شما؟
گفتم: مسیر با خودتان؛ با شما عزیز
  
ادامه مطلب ...

حال کلاغ مرا نگیر!

ای عشق...روشنای اتاق مرا نگیر
چشم مرا بگیر و چراغ مرا نگیر

این دست ها به گرمی دست تو دلخوشند
شب های برف و باد...اجاق مرا نگیر

وقتی غمم تو هستی...از هر غریبه ای
حال مرا نپرس و سراغ مرا نگیر 
ادامه مطلب ...

در آن شب

در آن درازترین شب ،که آب یخ زده بود
کنار پنجره ام ، آفتاب ، یخ زده بود

در آن شبی که درختان عقیم گردیدند
در آن شبی که جنین سحاب یخ زده بود

شبی که محتسب از مست، کینه در دل داشت
و جام عقده گشای شراب، یخ زده بود 
ادامه مطلب ...

که هنوز...

کجاست جای تو در جمله‌ی زمان؟ که هنوز...
که پیش از این؟ که هم‌اکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟

و با چه قید بگویم که «دوستت دارم»؟
که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟

سؤال می‌کنم از تو: هنوز منتظری؟
تو غنچه می‌کنی این بار هم دهان، که هنوز 
ادامه مطلب ...

یک گره بر بخت من زد...

تا نگهبانان ابرو دست‌شان بر خنجر است

فتح چشمان قشنگت مثل فتح خیبر است


رنگ چشمت بهترین برهان اثبات خداست

«قل هو الله احد» گوید هر آن کس کافـَر است


انحنای ناب مژگانت «صراط المستقیم»

از نگاهت دل ‌بریدن هم جهاد اکبر است


خنده‌هایت چون عسل حتا از آن شیرین‌ترند

هر لبت تمثیل زیبایی ز حوض کوثر است  ادامه مطلب ...

گمان کردند پیغمبر در آوردم....

همین، تا پر گشودم از قفس ها سر در آوردم،
غلط کردم به شوق باغ ، گویا پر در آوردم

دهان تا باز کردم مُنکرانم طعنه ها کردند
غزل گفتم، گمان کردند پیغمبر در آوردم

اگر شمشیر عریان پیشِ رویم بود خندیدم
چو بودا در جواب از جیب ، نیلوفر در آوردم! 
ادامه مطلب ...

از این بهتر نخواهم شد...

من آن چوپان بی دینم که پیغمبر نخواهم شد
مرا بگذار و بگذر چون از این بهتر نخواهم شد

نخواهم شد شبیه این همه پیغمبر کافر
شبیه این همه پیغمبر کافر نخواهم شد

به چندین چشم زخمم دلخوشم با اینکه می دانم
که با هر زخــم چشمی مالک اشتر نخواهــم شد 
ادامه مطلب ...

گریان شدند از شعر ِ من اهل ِ قبور امشب...

عشقم! چه می آید به تو این تاج و تور امشب 
این چشم ِ آهو سرمــــه و موهای ِ بور امشب

مهتاب ِ من! زیبایی ات غوغـــــاتر از غوغاست 
محشرتری از هرچه تندیــــــــس ِ بلور امشب

امشب عروسی ِ تو هست، این اشک یعنی چه؟
باید عزیـــــزم بیش از این باشی صبور امشب 
ادامه مطلب ...

وقتی کسی را که نداری دوست داری

 وقتی کسی را که نداری دوست داری
با عشق داری روی خود، پا می‌گذاری

وقتی به جای "من"، ضمیرت می‌شود "تو"
از "تو" برایت مانده یک "او" یادگاری

وقتی که غیر از خاطراتی گنگ و مبهم
چیزی نداری که نداری که نداری...
 
ادامه مطلب ...

هر روز در تنهایی ام غرقم.....


 از جنس خاک این حوالی نیست، خاکی که دنیا بر سرم کرده!

کلّ پزشکان حرفشان این بود: احساس در جسمم ورم کرده


دیوار، قابِ عکس گیجم را مثل لحاف انداخته رویش!
آنقدر از تو دور ماندم که، آغوش دیوار از برم کرده


مثل مترسک های جالیزی با تیره بختی هام خوشبختم!
جای نوکِ چندین کلاغ پیر، این روزها زیباترم کرده

  ادامه مطلب ...

رفتنــــی هستـــم ،اگرباز کنـــی راه مرا

 دل پاییــــز نـــدارد غـــم جانکــــــاه مـرا

 

                           رفتنــــی هستـــم ،اگرباز کنـــی راه مرا

 

                           رفتـــــم،اما نرســیدم به تو،دریا نشــــدم

 

                           مانـــــدی،اما نرســـانـدی به خــدا آه مرا

 

                           تو فقط پلک بزن،کار تو جـاری شــدن است

  

ادامه مطلب ...

به قدر خوردن یک چای تلخ با من باش...


هنوز گر چه صدایت غریب و غمگین است
بلند حرف بزن،گوش شهر سنگین است

بلند حرف بزن ماه بی قرینه،ولی
مراقب سخنت باش،شب خبرچین است

مراقب سخنت باش و کم بگو از عشق
شنیده ام که مجازات عشق سنگین است 
ادامه مطلب ...

همین که نعش درختی به باغ می افتد

همین که نعش درختی به باغ می افتد
بهانه باز به دست اجاق می افتد
 
حکایت من و دنیایتان حکایت آن
پرنده ایست که به باتلاق می افتد
 
عجب عدالت تلخی که شادمانی ها
فقط برای شما اتفاق می افتد  
 
ادامه مطلب ...

بی خیالت سر نکردم، بی خیالم سر مکن

بی خیالت سر نکردم، بی خیالم سر مکن
خواب را در چشم های خسته ام باور مکن

اختیارت را به دست باد جادوگر مده
پیش مردم زلف هایت را پریشان تر مکن

امر کن تا بر لب سرخ تو عاشق تر شوم
نامسلمانا! لبم را نهی از منکر مکن
 
ادامه مطلب ...

وای از آن زیـبــا، کــــه نـازیـبــا گـــذشت...

دل نهــــادن بر پشیـــمــــانی چـه سود؟ 

کـــــان پشیـــمان سوز ِ مهرافزا گـذشت 


نــازنیــــنا! ســـرگــــــرانــــی تــا بچـــند؟ 

تــا بـجـنبــی ، روزگـــار از مـــا گـــذشت

 

ســـایـــه، بــر دامــــان ِ مــغرب پا کشید 

آفـتــاب، از ســیـنـه ی صحـــرا گـــذشت   ادامه مطلب ...

روزه ام را باز با آغوش تو وا می کنم

روزه ام را باز با آغوش تو وا می کنم
تا سحر چشمان مستت را تماشا می کنم
بی مهابا صورت ماه تو را می بوسم و
از همین امروز عید فطر برپا می کنم
چشم وگوش وبینی ولب را به دنیا بسته ام
تشنـه ی عشـق تـوام اما مدارا می کنم
 
ادامه مطلب ...

خسته ام مثل ...

خسته ام مثل زنی از شاعری شوهرش

مثل مردی مانده در احقاق حق همسرش


مثل مجنونی که لیلی در دلش باشد ولی

شور شیرین ناگهان افتاده باشد در سرش

 

خسته ام ... چون شاعر ِ از شعر خنجر خورده ای

که دهان وا کرده باشد زخم های دفترش


خستگی دارد ... ندارد؟! اینکه عطرت هست و باز

هرچه می گردد نمی بیند تو را دور و برش 

ادامه مطلب ...

خط خطی شبانه

خسته ام- چون شمعِ بی حاصل - از این دارالظلام
نا امیدم از فلک، چون زخمِ گز از التیام

زین جهانِ سفله دلگیرم که هستند اندر او
ناجوانمردان شریف و رهزنان والا مقام!

روزگارِ نا بسامانی که از جادوش هست،
خونِ حق گویان حلال و نقدِ بدکاران حرام! 
ادامه مطلب ...

غزل

امشب غزل مرا به هوایی دگر ببر
تا هر کجا که میبردت بال و پر ببر

تا ناکجا ببر که هنوزم نبرده ای
این بارم از زمین و زمان دورتر ببر

 اینجا برای گم شدن از خویش کوچک است
جایی که گم شوم دگر از هر نظر ببر 
ادامه مطلب ...

رد می شوم از جوی و غمِ تر شدنم نیست!

با زورِ نصیحت سرِ بهتر شدنم نیست

من خود مسِ نابم ! هوسِ زر شدنم نیست


تا تیغِ زبان هست چه حاجت به نبردی؟

باری، که سرِ دست به خنجر شدنم نیست


قد می کشم از باغ - بخواهند ، نخواهند -

دیوارِ حسد، سدِّ صنوبر شدنم نیست  ادامه مطلب ...

به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر...

دو چشم عطریِ او آهوان تاتار است
زنی که هفت قدم در نرفته عطار است

شبی گره شد و روزی به کار من افتاد
زنی که حلقه‌ی موی طلایی‌اش دار است

به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر
به خنده گفت که در انتقام، مختار است 
ادامه مطلب ...

چه می شد؟!!

چه می شد که من هم شبیه شما ها ، بلد بودم از عصرِ حاضر بگویم

بلد می شدم رسمِ نو آوری را، که از دردِ نسلِ معاصر بگویم!


چه می شد که من نیز وقتِ سرودن، رها می شدم از حصارِ فخامت،

بلد می شدم جای "صندووق و گنجه"، "کمد" رو کنم! از "دراوِر" بگویم!


چه می شد بلد می شدم "توی" شعرم، به جای شراب از "عرق" هم بگویم

به گرزِ تَهَمتن چه می شد که باتوم! به خفتانِ سهراب کاور بگویم!!


به معشوق سیمین بگویم "گل من" ! و یا محتسب را بگویم صد و ده!

عقب مانده ام از شما، کاش می شد به آقای همسایه مستر بگویم! 

ادامه مطلب ...