ای خدای من چه دنیای قشنگی ساختی !




ای خدای من چه دنیای قشنگی ساختی !
                              واقعاً سیاره ی خوش آب و رنگی ساختی !

آدمی را آفریدی سرکش و ناسازگار .........
                          هرکجا دیدی که صلحی بود ‘ جنگی ساختی !

هرکجا دیدی دو آهو در کنار هم خوش اند !
                              زود در آن منطقـه جفت پلنــگی ســاختی !
 
ادامه مطلب ...

بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد

بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد

یا آن که گدایی محبت  شده باشد


دلگیرم از آن دل که در آن حس تملک

تبدیل به غوغای حسادت شده باشد


دل در تب و طوفان تنوع طلبی چیست؟

باغی ست که آلوده به آفت شده باشد

  ادامه مطلب ...

سوره مهر

جا می خورد از تردی ساق تو پرنده!
ایمان منی سست وظریف و شکننده !

هم , چون کف امواج «خزر» چشم گریزی
هم , مثل شکوه«سبلان» خیره کننده !

می خواست مرا مرگ دهد آنکه نهاده ست
بر خوان لبان تو , مربای کشنده ! 
ادامه مطلب ...

شیشه ای کردی مرا !!!

روسری را پس بزن تا شورش ِ بادت شوم 

شهر را درهم بریزم شور ِ فریادت شوم


ای فدای ِ بوسه ات شیرین ِ کرمانشاهی ام! 

بعد ِ چندین قرن باید باز فرهادت شوم


چشم ِ تریاکی تو کم بود عینک هم زدی؟! 

شیشه ای کردی مرا تا خوب معتادت شوم


تیز کن چاقوی ِ زن/جانی خود را بیشتر 

اخم کن تا کشته ی ِ ابروی جلادت شوم  ادامه مطلب ...

دعا

سلام سوژه نابم برای عکاسی‌

ردیف منتخب شاعران وسواسی‌


سلام «هوبره»ی فرش‌های کرمانی‌

ظرافت قلیان‌های شاه عباسی‌


تجسم شب باران و مخمل نوری‌

تلاقی غزل و سنگ یشم الماسی‌ 

ادامه مطلب ...

کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی...




چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی


 تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است
 از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی


 ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
 از او و ما که منم تا من و شما که تویی

  ادامه مطلب ...

میخواست بهاری بشوم باز...

در وا شد و پاشید نسیم هیجانش
تا نبض مرا تند کند با ضربانش

تقویم ورق خورد و کسی از سفر آمد
تا دامنه ها برد مرا نام ونشانش

پیشانی او روشنی آینه و آب
بوی نفس باغچه می داد دهانش

هر صبح، امید همهء چلچله ها بود
گندم گندم سفرهءدستان جوانش 
ادامه مطلب ...

بهانه

فضای ساکت این کوچه را بهانه گرفته
دوباره آمده در این محله خانه گرفته

گرفته آن طرف کوچه را برای اقامت
نشسته این طرف کوچه را نشانه گرفته

دوپنجره دو تماشا دو آشیانه دو عاشق
دوباره کوچه تب وتاب عاشقانه گرفته 
ادامه مطلب ...

زن کامل!

نمی گویم همین شبهای ابرآلود برگردی
تو فرصت داری اصلاً تا ابد...تا زود برگردی

تو فرصت داری از هر جای این تقویم بی تاریخ
بدون هیچ مرز ای عشق نامحدود برگردی

تو فرصت داری ای زیباترین فردای فرداها...
سحرگاهی که خواهی ماند... خواهی بود... برگردی 
ادامه مطلب ...

منو تو اهل بهشتیم...




فضای خانه که از خنده‌های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می‌کشم!، هوا گرم است


دوباره «دیده‌امت»، زُل بزن به چشمانی

که از حرارتِ «من دیده‌ام ترا» گرم است


بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم»

دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است

  ادامه مطلب ...

از ســــــــردی مهــــــــر تو بیـــــــزارم...




مشـــــــتاق فصـــــــل آخــــــرم امـــا
از ســــــــردی مهــــــــر تو بیـــــــزارم
تــــا زنـــده ام امــــــــا غــــــــــرورم را
از زیــر کفـــــشـت بــــر نمــــی دارم!

ســـــردی احساس تـــو در ذهنـــــــم
یعنـــــی همــــــه تعبـــــــیرهــای درد
معشـــــــوقه ی نامهــــــربــان یعنـی
اوج هجـــــــوم غصــــه بر یک مـــــــرد
 

ادامه مطلب ...

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟ 
ادامه مطلب ...

با دلت حسرت هم صحبتی ام هست...

من که در تُنگ برای تو تماشا دارم
با چه رویی بنویسم غم دریا دارم؟

دل پر از شوق رهایی است، ولی ممکن نیست
به زبان آورم آن را که تمنا دارم




 
ادامه مطلب ...

تنها تر از شمع...



تنها تر از شمعی که از کبریت می ترسد
غمگین تر از دزدی که از دیوار افتاده
بی اعتنا پاکت کنند از زندگی ، مثل ِ
خاکستر سردی که از سیگار افتاده ..

بی تو دلم می افتد از من ... باز می خشکد
مثل کلاغی مرده که از سیم می افتد
این روزها هر بار که یاد تو می افتم
یک خطّ دیگر روی پیشانیم می افتد ...
 
ادامه مطلب ...

به جرم اینکه دلم آه هست و آهن نیست

به جرم اینکه دلم آه هست و آهن نیست

کسی به جز تو در این روزگار با من نیست


 نه یک ــ نه ده ــ که تو را صد هزار بافه ی مو

دریغ از این که مرا صد هزار گردن نیست


 تو را چنان که تویی هیچ شاعری نسرود

« زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس زن نیست»


  ادامه مطلب ...

مباش آرام حتی گر نشان از گردبادی نیست

مباش آرام حتی گر نشان از گردبادی نیست
به این صحرا که من می آیم از آن اعتمادی نیست
 
به دنبال چه میگردند مردم درشبستان ها
در این مسجد که من دیدم چراغ اعتقادی نیست
 
نه تنها غم سلامت باد گفتن های مستان هم
گواهی میدهند دنیای ما دنیای شادی نیست
  
ادامه مطلب ...

برگرد ، این دنیای غم آلود...

برگرد ، این دنیای غم آلود

یک لحظه اش حتی به سامان نیست

 بیتوته کردن ساعتی حتی...

 در بطن این بیغوله آسان نیست...

 

  برگرد ، اینجا گرگ بسیار است

 وحشی و بی احساس و خون آشام

 صد گله آهو خسته و زخمی

 سرگشته ی یک راه بی انجام

  ادامه مطلب ...

چند رباعی از جلیل صفر بیگی...


یک شب نزدی سری به تنهایی هام

تا باز شود دری به تنهایی هام


هر روز اضافه می شود با هر شعر

تنهایی دیگری به تنهایی هام


  ادامه مطلب ...

نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!

من نمی دانم چیست
که چنین زار و پریشان شده ام ...
و چرا ؟!

مژه بر هم زدنی اشک مرا می ریزد ......
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!

من نمی دانم چیست...
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری ست ؟!
و مرا می شکند ... می سوزد ...
و چنین زود به هم می ریزد ...
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!! 
ادامه مطلب ...

تو قاف قرار من و من عین عبورم...


هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم

یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
 
ادامه مطلب ...

تیر غیب


مثل گنجشکی که طوفان لانه اش را برده است

خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است

هر زمان یادت میفتم مثل قبرستانم و....
سینه ام سنگ مزار خاطرات مرده است

ناسزا گاهی پیام عشق دارد با خودش
این سکوت بی رضایت، نه؛ به من برخورده است
 
ادامه مطلب ...

دنبال من می گردی و حاصل ندارد...

دنبال من می گردی و حاصل ندارد

این موج عاشق کار با ساحل ندارد



باید ببندم کوله بار رفتنم را

مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

 
من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد

عمری که پایت سوختم قابل ندارد

  
ادامه مطلب ...

جا به اندازه ی تنهایی من در من نیست...

چند سالی ست که تکلیف دلم روشن نیست

جا به اندازه ی تنهایی من در من نیست

 
چشم می دوزم در چشم رفیقانی که

عشق در باورشان قد سر سوزن نیست

 
دست برداشتم از عشق که هر دست سلام

لمس آرامش سردی ست که در آهن نیست

  
ادامه مطلب ...