عید که بیاید...

عید که بیاید

روسری ها کهنه و

شیشه ها براق

نرگس ها در انجماد ِ قطره ها

یخ نخواهند زد .

همه چیز خواهیم داشت

وقتی هیچ چیز پنهان نباشد .

عید که بیاید

همسایه ، برخاستنم را

تبریک می گوید .

یک سین از سفره ی عید

عابری می گذرد

شیشه براق است

آدم است انگار .

 

دستی خیس از حوالی دریا

دستی خیس از حوالی دریا

مرا به جانب ِ آوازی از طلوع تو می طلبد .

من حریق ِ زنانه ی تشنگی بودم

تو زبانه ی حریق ، آب ، آسایش ، علاقه و آفتاب.

در تو که پهلو به پهلو ی آب زاده می شوم

حسی غریب ،

متاع ملکوت را به ارمغان ِ آینه می آورد

اکنون برهنه می لرزی ، ای سبزینه ی صبور!

در بستر بادها

دستی خیس از خواب ِ روییدن

تو را به جانب ِ آفتابی از طلوع ِ من می طلبد.

 

به هوایی که بد هوا می شود دلم

به هوایی

که بد هوا می شود دلم

و به شوقی که بستری نو می جوید

در میان ِ شور شکفتن

و کشف ِ رنگ های بهار.

به هوایی می آشوبم

گاه گاه که بی تاب

می چرد اسب ِ نگاهت

از پشت ِ پرچین

پیراهن ِ هستی سبزم را.

 

در زمینه‌ی سیاه آبی، زرد می درخشد

در زمینه‌ی سیاه

آبی، زرد می درخشد

دو رود از یکدیگر آب می نوشند

انگار خطی

بی تابی ِ تو را ادامه می دهد.

در آبی و زرد مه آلود

درخت ، شوق سبز را جوانه می زند

مُرغی که آب می نوشد ، می پرد

و خود را جا می گذارد.

اینک در زمینه ی سیاه

فردا می خواند.