مرغ سخندان

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم


چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم


دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه

دگر ره دیده می افتد بر آن بالای فتانم 

 


رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی

خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم


به دریایی درافتادم که پایانش نمیبینم

کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم


فراقم سخت می آید ولیکن صبر می باید

که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم


مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی

شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم


شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند

به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم


دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت

من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم


من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت

هنوز آواز می آید که سعدی در گلستانم


شیخ اجل سعدی


این غزل را با آواز استاد شجریان و ویولن مانا یاد حبیب اله بدیعی در اینجا بشنوید


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد