دو شعر از سیدعلی صالحی

یه روز غروب؛ یه نفر اومد طرفای تجریش
گفت: میای بازی؟
گفتم: ها!
تو همون دستِ اول؛ بُر نخورده گفت: دل!
عجب حکمی کرده ..
باختم،
تا قیامِ قیامت ! 
 با چشم‌هایت حرف دارم
می‌خواهم ناگفته‌های بسیاری را برایت بگویم
از بهار
از بغض‌های نبودنت
از نامه‌های چشمانم
که همیشه بی‌جواب ماند
باور نمی‌کنی ؟!
تمام این روزها
با لبخندت آفتابی بود
اما
دلتنگی آغوشت
رهایم نمی‌کند
به راستی
عشق بزرگ‌ترین آرامش جهان است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد