میخواست بهاری بشوم باز...

در وا شد و پاشید نسیم هیجانش
تا نبض مرا تند کند با ضربانش

تقویم ورق خورد و کسی از سفر آمد
تا دامنه ها برد مرا نام ونشانش

پیشانی او روشنی آینه و آب
بوی نفس باغچه می داد دهانش

هر صبح، امید همهء چلچله ها بود
گندم گندم سفرهءدستان جوانش  

با اینهمه انگار غمی داشت که می ریخت
از زاویهء تند نگاه نگرانش

یک زلزلهء سخت تکانیش نمیداد
یک شعر ولی زلزله میریخت به جانش

انگار دو دل بود همانطور که«سارای»
بین «اَرس» وحشی وجبر«سبلانش»

طوفان شد و من برگ شدم رفتم ورفتیم
افتادم و افتاد غمی تلخ به جانش

میخواست بهاری بشوم باز ، که جاداد
پاییز و زمستان مرا در چمدانش
¤¤¤
در واشد و او رفت همانطور که یکروز
در واشد و پاشید نسیم هیجانش

"مهدی فرجی"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد