از صدای تیشه بی وقفه فرهاد می ترسم...

از سکوتی مانده در منشور یک فریاد ، می ترسم

طالعم خاموش و از رنگ و لعاب شاد ، می ترسم

خانه ام در بیستونِ شهرِ شیرین است و هر لحظه 

از صدای تیشه ی بی وقفه ی فرهاد ، می ترسم 

حجم سنگینی به روی سینه ام بی پرده می تازد

وسعتم گم می شود ، در بُهتِ این ابعاد ، می ترسم 

  

حس بدخیمی از آشوبی سراسر گنگ و نا مفهوم

خنجری بر سینه ام کوبیده ، از بیداد ، می ترسم

خاطرم آشفته و حالم پریشان ، روزگارم تلخ

از نگاه نا نجیبِ تک تکِ افراد ، می ترسم

آهوی طبعم رمیده ، در میان گله ی گرگان

از کمین گاه و شکار و دام و هر صیاد ، می ترسم

آب و آتش ، تلخ و شیرین ،گاه بودن یا نبودن

از هجوم سیل مجهولات ، یا اضداد ، می ترسم

شد به نامم این وجود سخت ، در جسمی چکیده

با نگاهی منزجر ، بر ثبت این اسناد ، می ترسم

چرخش ماه و زمین و مهر، عمری را به سر برده

از هزار و سیصد و … این بازی اعداد ، میترسم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد