مگر کری؟

هیچ کس صدای تو را نمی شنود. انگار که همه کر شده اند. هیچ کس نمی شنود که داری از درد می نالی و پولی در بساط نداری تا دندان کرم خورده ات را بکشی و نان خشکت را به راحتی بخوری. هیچ کس نمی شنود که از فرط گرسنگی دستانت را به دل گرفته ای و آه می کشی. گویا نمی خواهند صدای ضجه های تو را بشنوند که داری داد میزنی: "به خاطر خدا بچه ام را عمل کنید، برایتان پول می آورم." تو را می بینند، میدانم. مطمئنم. اما نمی خواهند صدایت را بشنوند. هر روز از کنارت می گذرند و تو را می بینند اما صدای "خدایا مرگ" تو را نمی شنوند. بگذار صادقانه بگویم، اگر هم که بشنوند، لذت می برند که پاسخی نمی دهند؟!!!  

اما همینان که از ناله های تو لذت می برند، آنقدر مهربانند که با کوچکترین ناله و ضجه ی کودکان آفریقایی و افغانی و فلسطینی و ... اشکشان سرازیر می شود. آنقدر گوششان تیز است که صداهای نزدیک را ابداً نمیشنوند!!! تو بیخود داد میزنی. شاید بهتر است به فلسطین بروی، یا نه، افغانستان نزدیک تر است، اگر به آنجا بروی و داد بزنی، صدایت را بیشتر و بهتر می شنوند...  

دیروز، از بس آفتاب بر مغز سر همسایه ی کوخک نشین ما تابید که جان داد و صدایی از او در نیامد، البته نای داد زدن نداشت. اما ای برادر کاخ نشین من! ای عزیز مسند نشین من!  

من و تو، هر دو از یک ریشه هستیم                نهال نازک یک بیشه هستیم 

چرا صدای مرا نمی شنوی که دهان در گوش تو دارم؟  

 

به قلم محسن بیگی